جمعه، اول دیماه یکهزار و سیصد و هشتاد و پنج، امام زاده عینعلی و زینعلی، پونک


کوچه به کوچه، کاسه ی سرت را دست می گردانم و گدائی می کنم. اینجا تاریخ مدام ورق می خورد. اشکهایم را مروارید نشده، با لاله عباسی های همه گلخانه ها معامله می کنم. خسته که می شوم، دامنم را تر می کنی. نه می پوسی و نه ترک بر می داری، تنها آفتاب سوخته و جذاب می شوی. شب می گذارمت بر نبض دل تا شقیقه های خیست گرم شود. زلفهای خیالی ات را می نوازم تا چشمان همیشه بازت را خواب بگیرد. صفحه ی آخر تاریخت را باید از نو بنویسند، شنبه بیست و هشتم تیر ماه یکهزار و سیصد و هشتاد دو، اینجاست که عشق من و تو به آخر می رسد. آواز اذان و راننده ی گریان، می گفت؛ خدای آن بالا، مهربان است. خواب که دیدم، ایمان آوردم. نذر کردم اگر تا آخر تاریخم، کاسه ی سرت را داشته باشم، کوچه به کوچه دست بگردانم و گدائی کنم.

هیچ نظری موجود نیست: