شبی که گذشت...

رقص نور شمع با بوی عود و ترانه هایی که دنیای پر خاطره ام را بارانی کرد. دود بی معنــی سیگار و جام تهی شده از شنگولی سرخ و نفس های سنگین ساعت، دیــوار سرد و زمین گزنده و پنجره ای که مدام ورق می خورد. صدای وزوز پشه ها و تکان دم گــربه بیرون از زباله دان و خطوط منظم و موازی رژه ی مورچه ها و دست خدا روی شانه ی درخت. توده کتابها و تابلوهای بی رنگ و ریا بر پیشانی دیوار. جای ترکه ی تر انار بر پوست رنجور شب و تنـهایی من. مخیله ام دیگر کار نمی کند... تاریخ مصرفم رو به پایان است؛ تا فاسد نشدم؛ مـصرفم کن. 
پی نوشت: مثل بختک رویم پهن می شوی و پلک هایم را می بندی تــا قیافه ی نکبتی ات را نبینم. یک بار دیگر هم وقتی بـر دریـاچه ی... (خــودت می دانی کجــا؛ اسمــش را نمــی آورم!) شناگر (شناور!) بودم، همین کار را کـردی، بعد کـه از ســر تشنگــی آب تلــخ و شــور دریاچه را هورت کشیدم؛ فریاد کشیدی نه! تمامش کنم. بازی در نیـاور؛ روز را مگر گرفته اند که شب فیلت یاد هندوستان می کند؟! جنازه ی خفته در این گور، سالهاست دیگر دستش به دهانش نمی رسد؛ دامن کس دیگری را بچسب. من از پشت پلـک هـایم؛ نحسی ات را می بینم، قد کوتاه و شکم فربه و چشمان ریز لوچت را، منحنی زشت پــاهایت را، دستــان زمخت و زبر و سیاهت را... وحشی صفت تر از آنم که دل رامت شوم، پایت را از کــفشهـایم بکش بیرون... اگر خدایی برای خودت باش، اگر شیطانی، من از تو شیطان تر و اگـر فــرشته ای، من انسانم و اشرف!!!!!!!... کیش شده ای و تا مات شدنت، حرکتی بیش نمانده. پشه ی روی دماغم ثقیل تـرتوست؛ گاو بیشتر از تو می فهمد؛ خورشید سخی تر از توست؛ آنها که بــرایت سر تعظیم فــرو می آورند؛ نه از بزرگی توست، کـه از ذلالتشان است. کور و کرند. نواده های اعراب عصر جاهلیت اند، و گرنه تو چه داری برای پرستش. 

هیچ نظری موجود نیست: