موریانه ی زمان


اين بار کلامی ديگر؛ سخن از آن دارم که هر آنچه به تازگی مي نمايد٬‌ ديری نمی پايد که دچار روزمرگی شده و ماهيت مجازيش نمايان مي گردد٬‌ که هر آنچه بيشتر می پويم به مجازی بودن حتی انديشه آدميان، نزديکتر مي شوم. دريغ!‌ که آنچه می آيد در پی اش رفتنی است خيلی پيش تر از آنکه به واقع رفته باشد، کافيست به عادت بگرايد؛ آنوقت بی آنکه قدم در راه نهاده باشد٬ رفته است. من سالهاست رفته ام٬‌ اين را با تک تک سر انگشتان عادت شده ام لمس کرده ام. در اين ميان٬ چه بسا آدميانی که حقيقت را جوری ديگر مي نمايانند، غافل از آنکه چند صباحی بعد٬ خود دچار مي شوند آنچه را که به انکار مي کشيدند٬ که من نيز...
مسیح عزیزم؛ قله ها را یکی یکی قل خورده ام به پایین، همین جا که نشسته ام. شاهپر شیشه ای ام را در کثرت خورشیدهای بالا آمده از هرم بیست و چند ساله ام، بر صخره های مه آلود ساییده ام. های ات درست، اما اهالی اگر یافتی، عطر گونه شان را تا مغز استخوان بو بکش. مگر خبر نداری!!! آشیانه زیر آوار کلمات همین تازگی ها، ویران است، بوی صخره ام اگر از یادت رفت، بال کلاغی را آتش بزن تا قله قاف بداند که انتظارش واهیست.
گاه برای بيان آنچه در گلوست و قرار است فريادی نشود٬‌ جز ايما و اشاره راهی نيست. اين رنگ زرد جادويی پاييز بود و يا کرشمه برگ ها که در اين جا به عشوه از درخت جدا ميشوند، هر چه است خيال نوشتن از دنيا و آنچه را که معمولاْ از آن ها مينويسم٬‌ از سرم دور کرد. جادوی خزان زرد٬‌ نارنجی و سرخ٬‌ وقتی زير آبی آسمان گسترده ميشود٬‌ افسون درخت که در برابر چشمانت برهنه ميشود بی هيچ آزرمی از نگاه تيز و هيز تو٬‌ خوف برگ ريزان و هراس پايان مجال را٬ بی آنکه ميوه ای داده باشی٬‌ در دلت ميريزد. آری! تمام ميشوی، زرد ميشوی، از شاخه ات جدا ميشوی. آری! ديروز ميشوی بی آنکه دل از امروز کنده باشی و اين همه از آنجا و اينجا٬ جدايت ميکند، رهايت ميکند، رها ميشوی؛ بی کرشمه رها ميشوی. آری! چيزی از جنس پوسيدگی٬ مثل تمام شدن يا تباه شدن در تو جای ميگيرد و چون خزانی شدی٬ همه چيز خزانی ميشود!!!
ترسم به فاصله افتد،
نبض سكوت ماسه هاي شب
نگاه كن؛
گوشهاي زمين چه ناشنواست،
فرياد آسمان چه كوتاه
و تقلای انسان چه بی فایده...

پی نوشت: هر که چون لاله کاسه گردان شد                           
                زین جفا رخ به خون بشوید باز
بی ربــــــط: امیدوارم قلب ام بی آنکه ترک بخورد، تاب بیاورد.
پی نوشت: دلم می خواهد با بالهای پروانه به معشوق سال ۲۰۰۰ام برسم.
بی منظـور: شیفتگی منطق خودش را دارد.
بی ربـــــط: می توان در ازدواجی، ده سال مجرد بود، می توان ساعت ها بدون بیان کلمه ای صحبت کرد، می توان با تمام دنیا خوابید و باکره بود.
پی نوشت: قلب به کندی رشد می کند در حالی که روح از ابتدا در اوج است.
پی نوشت: کلام عاشقانه، کلامی است محو؛ آن را نه می توان گفت، نه می توان شنید. وقتی این کلام گفته یا شنیده می شود، دیگر عشقی نیست که می رقصد، عشقی است که استدلال می کند.
یـــــاد بـــود: امشب شاملو در گوشم می خواند؛
بر کدام جنازه زار می زند این ساز؟
بر کدام مرده ی پنهان می گرید
این ساز بی زمان؟
در کدام غار
بر کدام تاریخ می موید این سیم و زه، این پنجه ی نادان؟
بگذار برخیزد مردم بی لبخند
بگذار برخیزد!
  

هیچ نظری موجود نیست: