...


- بايد از كجا شروع كنم؟
- از اول
- بابا من تا حالا هزار بار نوشتم، صد بار هم گفتم.
- مي گي يا بگم آقايون بيان تو؟
- به جونه مامانم، من اونو نكشتم. من آزارم به يه مورچه هم نميرسه، چه برسه بخوام آدم بكشم. من تا حالا سوء پيشينه نداشتم. من...
- برو سر اصل مطلب
- روز قبل از اتفاق، بهم زنگ زد كه شب برم پيشش، بعضي وقتها می رفتم و از تنهايي درش مي آوردم. كارام كه تموم شد، ساعت ده بود، با آژانس رفتم در خونش، زنگ كه زدم طول كشيد تا باز كنه، فكر كردم طبق معمول تو آشپزخونه تدارك شام ميبينه. رفتم تو، همه چراغ ها خاموش بود، همون موقع موبايلم زنگ خورد، دريادار بود، بيست دقيقه طول كشيد تا دريادار خداحافظي كنه. صداش زدم، جواب نداد، رفتم تو اتاق ديدم دراز كشيده و پتو رو تا زير چونش بالا كشيده. گفتم چيزي شده؟ خيلي آروم گفت سرماخوردم، صداشو خودشم نشنيد. گوشمو بردم دم دهنش تا بشنوم چي ميگه. ازم خواست يه فكري واسه شام بكنم، بهش گفتم پاشو بريم دكتر، گفت نه، دو تا اَدالت کُلد خوردم. زنگ زدم پيتزا آوردن، خودم حساب كردم، هر چي اصرار كردم نخورد. تنها و با اشتها خوردم. يكم كانالهاي تلویزيون رو جابجا كردم. حوصلم كه سر رفت، رفتم پيشش دراز كشيدم، فكر كردم شايد اينجوري سرحال بياد، هر وقت ميرفتم پيشش، اَزم ميخواست تا صبح بيدار بمونم كه يه شب بياد موندني با هم بسازيم. خيلي وقتها تو خواب هم مي اومد سراغم. اما اون شب حتي دست هم بهم نزد. آروم نفس ميكشيد. ديگه خروپف هم نميكرد. حالشو دو سه بار پرسيدم، ميگفت خوبم. منم خوابيدم. صبح با صداي زنگ ساعت بيدار شدم. جمعه بود. نمی دونم چرا ساعت زنگ گذاشته بود؟ همونطوري خواب بود. يه سيگار تو جام كشيدم و رفتم توالت. بعد هم زير كتري رو روشن كردم و برگشتم دوباره پيشش. بغلش كردم تا هوس كنه باهام باشه. يخ بود. صداش كردم، نفس نداشت. شونهاشو تكون دادم، بي فايده بود. نميدونم چقدر طول كشيد تا زنگ زدم به داداشش؟ نميدونم چقدر طول كشيد تا اومد؟ نميدونم چقدر طول كشيد تا شما اومديد؟ نميدونم كي به شما خبر داد؟ شايد هم خودم بهتون خبر دادم! نميدونم كي كشتش؟ شايد هم خودم... اما من دوسش داشتم. من نكشتمش. نميدونم شايد هم... من هيچي يادم نيست.


پی نوشت: میان مهربانان کی توان گفت       
                که یار ما چنین گفت و چنان کرد
پی نوشت: از آغاز زمان، آدمیان کوشیده اند از راه عشق، جهان را درک کنند.
پی نوشت: دگر چه پرسی ز حال من؟
پی نوشت: تفاوت زیادی میان خطر و ترس وجود دارد. هفته ی پیش آنها را با هم اشتباه گرفتم.
پی نوشت: تاریک ترین ساعت، پیش از طلوع خورشید است!
پی نوشت: با رویاهایم نمی جنگم، از من بسیار نیرومندترند.
پی نوشت: اگر مردها می توانستند حامله شوند، آنوقت سقط جنین، آیین مقدسی می شد!

هیچ نظری موجود نیست: