تازگیهای مدام٬ کهنگی میآفریند
و تهوعی میشود بر پوست این شبهای بیستاره و بی هلال
در دریغ وحشتناکی وول میخورم و پوست کرگدنوارم همچنان رشد میکند.
گویی هر آن به ضریب بینهایت تخدیر میشوم!
پاورچین پاورچین میآیم و میدانم در کمینگاه، شکارچی دیری است در تاریکی پیشانیام را نشانهگرفته؛ ... من سر بر نمیکنم٬ حتی نگاه٬ مبادا که تردید چکاندن ماشه را با خود به گور ببرد؛ درست مثل زمانی که بازیگوشانه با کفن سیاه به گور رفتم.
من حسرت تمام شکارهای تاریخ را مرور میکنم.
ضرب آهنگ گامهای بیاثرم، ثمر نمیدهد و چشمان خوش خیال صیاد خسته میشود؛
کاش میدانست حلاوت این دلربایی از دور خوش است! این شکار از نزدیک حاصلی جز دلزدگی نخواهد داشت.
اسباب شکار، همگی مهیاست٬ اما دریغ از آن فشار خرد
نفس نفس
و آن سرخی خیره کننده!
دریغ
که دریغ هم خودش را این ثانیهها دریغ میکند!
حالا دوباره پایین همین شهر دود گرفته، آسمان دامن چرکینش را پهن کرده و با خست تمام، سیاه و سفید میشود.
میگویم قصوری نیست، که اگر باشد از قلمی است که بی فرمان نعره میکشد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر