لالایی مرگ


ترانه هایت را باد می خواند
و شب آبستن کودک فرداست
لالالالا گل پونه
...
من برای مرگ تمام فرداها
شمع روشن می کنم
و باد فوتشان می کند
تا خاک
"خاک پذیرنده"
دستانش از ابتذال تهی نماند
شبتاب ها
طوافت می کنند و بخشودگی را
سهم خود
...
سهم من اما تکه ای از آسمان آفتاب زده
تا زیر بی سایگی اش بنشینم
آفتاب سوخته
شب شوم
...
باد ترانه هایت را از بر است
و من انگشتانت را یکی یکی می شمارم
و آوازه ات را
بر دیوار مقبره ها خط خطی می کنم
...
آنجا آسمان تو شب رنگ است
اینجا زمین من
آنجا شبتاب ها طوافت می کنند
اینجا پروانه ها گرد شمع های خاموش اند
قلوه سنگ ها
کنار گورهای عمودی
کِل می کشند و جامه های سیاه را
سرخ می کنند
...
سایه ام اگر بر آسمانت افتاد
دستی برایش تکان بده



پی نوشت: به پیر میکده گفتم که چیست راه نجات            
                بخواست جام می و گفت عیب پوشیدن
پی نوشت: مردم به آنچه می کنم توجه دارند، گفته هایم را فراموش می کنند!
پی نوشت: می دانم که نمی دانم!

هیچ نظری موجود نیست: