skip to main |
skip to sidebar
هنوز مانده تا سمفونی کلاغ ها؛باز در بیخوابی شبی بیمهتاب مینویسم؛ و این بار نه از تو، نه از او؛ که فاعل بی چون و چرا، خود خواهم بود. دلبستگیهایم را یکی یکی، مختصر میکنم و دل می دهم به ساعت شنی. نیم کرهی غربی سرم را در تاریکی، به لبهی تخت میکوبم تا مجبور به روشنکردن شمعی شوم با بوی لیمو؛ ..... میگذارم بالای سرم، ستارهها و گنجشکها، تابشان را بخورند؛ شاه دانههای کف دستم را بیخیال میلیسم. باد آن بیرون چه اصراری دارد در گشودن پنجره، کور خوانده؛ از جایم تکان نمی خورم. ابرهای آبستن این روزها، کنگر خوردهاند و لنگر انداختهاند، خیال رفتنشان نیست. شکمهای بر آمدهشان را میان هجوم واژهها، چه بیشرمانه جلو دادهاند و عرض اندام میکنند. یکی یکی ثانیه ها را می گذرم و دلخوش به روز نو میمانم؛ که روزی را سالهاست، سهمی از آن ندارم. آفتاب که نیست، پوست ورم کرده و سرخم را، با ناخن های مانیکوری قرمز، میخارانم، تا تاول فاتح اندامم نباشد. تمام سعیام را میکنم تا گوشهای از ذهن مفلوکم را پُر کنم از آنهمه کلام به زبان نیامده. شما که خوب می دانید تواناییاش را دارم!!! عهد بستهام، هوار نباشم و مقصود آن نیست. زمان را پس و پیش میکنم بیلبخند، و در یادوارهی سکوتهای تعمدیام، شادمان میمانم. هنوز مانده تا سمفونی کلاغها. شمارهاش را نمیدانم! سایهام زیر تخت میشکند، قصوری نیست؛ پس گلهای نباشد که شب پشت پنجره ی پرده پوش، شاید بی مهتاب هم زیبا باشد! حالا پنجره را که ورق میزنم، ویار میکنم تا پنجه به ابر بکشم؛ و شاید هم نیک قابلهای باشم برای نا باروریشان، کسی چه میداند؟ مراد میگیرم. ستاره ای متولد میشود. پُر نور؛ با اين حال هنوز مانده تا سمفونی کلاغ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر