انتظار

دست به سینه نشسته ام روی صندلی و انتظارت را می کشم؛ چهـــار ســال است اینجــــایم و تردد مردم را تماشا می کنم؛ کفشهایشان را که برای رفتن عجولند؛ گویا فراموش کرده ای وعده ی دیدارمان را زیر درخت بید؛ شاید هم روزش را؛ یا ساعتش را! به هر حال من صبورم و تو خوب می دانی که می نشینم تا بیایی، همینجا زیر سایه ی لرزان بید؛ حتی اگر مگسها بروند و پشه ها بیایند؛ حتی اگر تیر برود و مرداد بیاید؛ تابستان برود و پاییز بیاید!!! چه رمانتیک! تو که می دانی از این واژه متنفرم اما اقرار می کنم که ماندنم شبیه داستانهای رمانتیک و افسانه ایست؛ صدای سرفه هایت را می شنــوم؛ صدای قل قل آب و اکسیژن را؛ صدای چکه چکه ی قطره ی سرم را؛ صدای بوق ممتد دستگاه متصل بـه قلبت را؛  با این همه می مانم تا بیایی؛ همینجا که آخرین بار دیدمت.

کوچه به کوچه، کاسه ی سرت را دست می گردانم و گدائی می کنم. اینجا تاریخ مدام ورق می خورد. اشکهایم را مروارید نشده، با لاله عباسی های همه گلخانه ها معامله می کنم؛ خسته که می شوم، دامنم را تر می کنی. نه می پوسی و نه ترک بر می داری؛ تنها آفتاب سوخته و جذاب می شوی. شب می گذارمت بر نبض دل تا شقیقه های خیست گرم شود. زلفهای خیالی ات را می نوازم تا چشمان همیشه بازت را خواب بگیرد. صفحه ی آخر تاریخت را باید از نو بنویسند؛ شنبه بیست و هشتم تیر ماه یکهزار و سیصد و هشتاد دو، اینجاست که عشق من و تو به آخر می رسد. آواز اذان و راننده ی گریان، می گفت؛ خدای آن بالا مهربان است، خواب که دیدم؛ ایمان آوردم. نذر کردم اگر تا آخر تاریخم، کاسه سرت را داشته باشم؛ کوچه به کوچه دست بگردانم و گدائی کنم.

هیچ نظری موجود نیست: