مرا از تو راهی به در نیست!

مرا از تو راهی به در نیست! آنگاه که تازیانه کلماتت بر من فرود می آید و مرا در هم میشکند٬‌ آیا با خود اندیشه کرده ای٬‌ چگونه التیام خواهد یافت؟ زخم های قلب شکسته ام٬ دیگر بار مرهمی میخواهد تا توان دوست داشتن را باز یابد. کجاست؟ کجاست سوسوی چراغی که مرا برساند به تو٬ تو که متصلی به او. خوشابحالت! درد من درد نداشتن اوست. مرا راهی از او به در نیست! دیگر بار و دیگر بار و دیگر بار٬‌ انتهای این جاده تاریک٬‌ به نظاره نشسته نرسیدن مرا٬ تا دوباره تجربه کنم نداریش را! مرا از زیستن راهی به در نیست! چگونه ناله کنم؟ هر بار با همین ترفند٬ میکشاندم به راه و می بینمش که در انتهای راه٬ با دستانی گشوده و لبخندی تلخ٬‌ مرا به سوی خود میخواند و من همچنان از رسیدن عاجزم. خوب میداند که توان رسیدن در من نیست. خوب میشناسد مرا. شاید برای همین است که میخندد٬ میخندد٬ میخندد!!! صدای خنده اش تمام راه را پر میکند٬ مرا پر میکند٬‌ سر می رود٬ جاری میشود و من هنوز در راهم و دیگر بار و دیگر بار و دیگر بار راهی را در مینوردم که منتهیست به او٬ که مرا از او راهی به در نیست...!

هیچ نظری موجود نیست: