نبودی، ندیدی، چه ویرانه شد دل...

آشیان بر شاخه باد ساخته بودم٬ حباب برخاسته از حوض خیالم با تلنگر دروغ ترکید. گل سرخ امیدم در شوره زار خیانت خشکید و چاووش ترانه خوان٬ در سرزمین رویاهایم گم شد. رود اشک بر صحرای برهوت چهره بستم. بغض تل انبار شده در گلویم٬ برای شکستن حصار تنهایی٬ رخصت می طلبد. دفترچه خاطرات یک عمر زندگی رویایی را به دست فروش دوره گرد نیسان فروختم به بهایی که حتی نتوانستم ذره ای محبت خریدار شوم .زمانی که روز نقاب تیره شب بر چهره کشیده بود٬ من در آن شب وهم انگیز غربت و تنهایی٬ به راه رفته خود اندیشه میکردم. کسی گفت که خواهی آمد٬ رد پایت را در بستر ماسه های ساحل دریای خیالم جا گذاشتی و من به دیده می خریدم بوی پراکنده تو در دریا را. با هر موجی که شلاق بدست بر پشت برهنه ساحل می کوفت٬ یک گام از من دورتر می شدی!!!

هیچ نظری موجود نیست: