گم مي شوم ميان اندوه آدميان...

آن خطاط سه گونه خط نوشت٬ یکی خود می خواند، نه غیر. یکی هم خود می خواند٬ هم غیر. یکی نه خود می خواند و نه غیر.
خط سوم من تویی... نه می توانمت بخوانم و نه خود می توانی بگویی چیستی؟ کودک که بودم وقتی از چیزی دلم می گرفت و می گریستم٬‌ دلم سبک می شد. اما من هر چه از تو گریستم٬ دلم پر تر شد!
دستانت را بازکن... در کف دست تو چیزی هست... من میان دستان توام و قلب من در کف دست چپ تو می زند... آن خطوط پرمعنا٬ مرا معنی می کند...

پي نوشت: هنگامی که به عمق مسائل حیاتی می اندیشم٬ یعنی آن هنگام که دیگران به عبادت می پردازند٬ مینویسم... «مجذوب ارتباط ساکت و ساکن بودن از عبادت ناکامل عابد فراتر است.»
پي نوشت: باد میرفت به سر وقت چنار                         
                من به سر وقت خدا میرفتم


هیچ نظری موجود نیست: