هفته نامه بامداد لرستان

شماره 373 سه شنبه 23 بهمن ماه 1386- صفحه 7 – بخش ادب و هنر
با نگاهی به کتاب "بر مدار صاعقه و حیرت" سروده: عبدالرضا شهبازی
برداشت مخاطب – لاله حسن پور – تهران

با حیرت شروع می کنم تا بر مدار صاعقه، غربتم را به خانه ی دوست بکشانم.
انتظاری از آفتاب نداشته باش که شب بوهای اتاق، چشم انتظار مهتاب اند. رویای شبانه ات زیر ملحفه پنهان است و رنگ اردیبهشتی ات زمستان را سبز می کند. معاشقه ی آفتاب و پیاده رو، توهمی است زاده ذهن عابران، آری! با این همه حق با توست؛ چرا که قلب زمین، هنوز برای باد می زند. ترانه ای که خواندی، گلوی کودکی ام را تر کرد، بادبادک حصیری هفت سالگی ام، بوی خاطره گرفته است تا این روزها، بر بال پروانه ها به خاطره بپرم.
اما تو راز پروانگی را در آینه بجوی تا من با بالهایت بپرم، تا آسمان بی ستاره و زمین بی بنفشه نماند. سرودن شعر سهل است اما برای شاعر شدن، باید از پلکان واژه ها بالا رفت که رسم شاعری افتادن نیست.
باز هم حیرانی و تکثیر واژه ها... شک ندارم فردا شعرهایت شاخه می شوند برای پرندگان، برای درخت، برای پیراهن بارانی مادر...، آخر خودت بگو، این همه را چگونه بگویم، با کدام زبان؟ بگذار سکوت ثانیه ها کش بیایند، بگذار دلم خوش باشد که چشمک دیشب آن ستاره، آخرین قطره اشک ماه بود که با دستمال سرمه ای آسمان پاک شد.
آی شهباز شاعر؛ اینجا مرگ ملامت نمی شود که تولد را سوگ می گیرند، اندوه شعرهایت را قاب می گیرم، سالهاست خمیازه پنجره دلم را ندیده ام. در جشن مرگ آسمان، دستانت را قربانی غربتم کن که آینه و رویا، اسیر لحظه اند و داس ماه، گلچین لبخند.
تازه می گویمت سلام، هنوز هم اما زود است، هنوز هم خسته نیستی، هنوز هم مدار صاعقه و حیرت می چرخد. نشان خانه ی دوست را نگیر... آفتاب را رها کن، به آن ستاره، کنج دل آسمان نگاه کن، دلت گرم خواهد شد.
سخاوت بارانی ات را به دیده ی منت می پذیرم و پیشکش مخملی ات را ناز بالش شعرم می کنم تا خواب و خاطره را یک جا ببیند. سراغم را از سایه لرزان بید مجنون شعرهایت بگیر، انگار که من نیز دیگر حرفی برای گفتن ندارم. در انبوه خاطرات دست و پا می زنم تا تبسم شاعرانه ات مرا از یاد برگ های خزان زده ببرد.
آقا! هنوز زود است برای معنا شدن، برای سیراب شدن، برای از خون و عشق تهی شدن...جنون که می گویی، همین خوابهای بی رنگ من است، همین بخار میان اندوه و آه من است و مجنون مادر است با اندوه تلخ هزار ساله ی میراثی...
فردا هر چه میخواهد بشود! تو اما لبخندت را به ماه نشان بده و واژه ها را از زنجیر تکلف برهان، هیچ اتفاقی نمی افتد، تنها شاید سکوت حادث شود، تا غرق شوی در بی کران واژه ها... پرنده هم که باشی، آسمان که تمام شود، رود هم که باشی، زمین که تمام شود، کلامت تمام نخواهد شد، پس شاعرانه کن بوی باروت تن برادر را تا تمام هشت های آتشین بهار، برایش لالایی مادرانه شود با بوی موج و زخم...
از همه گفتی و گفتم، از دل خوش بگو تا بانوی اشک، آتش شعرت را به خاک بنشاند که اوراق کاغذی عشق، عاقبت، زورق خورشید نشان خواهد شد. بی تو کوچه پس کوچه های جهان را پرنده می بینم، غرور ایلیاتی ات بوی گریه می دهد، ببخش پریشانی ات را به واژه های شعر، تا دلتنگی پنجره هم تمام شود و ایوان خانه پر شود از شمعدانی های قرمز و کاسه ی خالی آرزوهایت پر شود از سخاوت واژه ها. بگذار تمام خیابان ها بخار شوند، وقتی قطار، فاصله ها را ضرب می زند و بدان دستان خدا تبسم تلخت را قلقلک می دهد تا تو را از فراسوی رنج برهاند، از آن پس پیراهن شعرت پر ستاره خواهد شد و کودکی را باز خواهی یافت، بی اعتنا به باران و مه، با پیراهنی از جنس بهار نارنج و ساده می مانی مثل شعرت، اما عمیق و رویاهایت بر شاخه های درخت شکوفه می زند تا مردی از جنس خدا بیاید و آسمان را قسمت کند، تا دستی بیاید و تکه از آسمان را برایت بیاورد و دل گرفته ات را در لفافه ی صورتی رویا بپیچاند، تا پا بگذاری بر حریر همین شعرهای برهنه و خاطرت را از هفت سالگی و دوازده سالگی و بیست سالگی، خاطره باران کنی و فریاد زنی؛ هی ماه! چقدر از واژه سرشارم، و ستارگان را عاشق شوی تا انتهای گمگشتگی یوسف.
کجایی؟ که آسمان ساده می خواندت و زمین، رویای تازه ی کودکی ات را مادرانه بر پا تکان می دهد تا لالایی اش بر پوست ترکیده ی شب مرهمی باشد. تا خدا سبز شود از شاخه های هر درخت و به جرقه ی چشمانت، کودک فردایت، امیدوار شود. سرو قامتت بلند و شانه هایت ماه نقره نشان، تا شب، رویا برایت بیاورد از تاریکی و از فردا بگوید و رویای کوچک باد بهاری و بو.سه ی علف ها و از فروردین و اردیبهشت برایت بگوید و از خواب بنفشه و آفتاب و مرجان و مثل همیشه دلتنگ شعر نا تمامت شوی و نقاشی اش کنی و از بی گناهی آدم و کاکل ممنوع گندم، آواز تنهایی ات را مویه کنی...

هیچ نظری موجود نیست: