هفته نامه بامداد لرستان

شماره 371 سه شنبه 9 بهمن ماه 1386- صفحه 7 – بخش ادب و هنر
با نگاهی به کتاب "نمی خواهم کسی خواب های مرا ببیند" سروده: عبدالرضا شهبازی
برداشت مخاطب – لاله حسن پور – تهران

یک وجب زمین زیر پایت، شناسنامه ایست که هویتت را در خود گنج دارد، که ستاره ی دلتنگ و پرنده ی عاشق از آن بی نصیبند. پس خیره شو به هر آنچه می خواهی و گوش سپار به سمفونی واژگان شعرت که آن پری کوچک به آواز نغمه می خواند. حسرت لبخند را اشک مریز و زیباترینش را به نیلوفر کبود لبهایت شیرین کن، حوصله کن که دیر یا زود، اتفاق نطفه ات را خواهد بست؛ که سوخت و سوزیست دیر و زود شده، پس زندگی را بر میدان جهان بازی کن چرا که وقتی نیستی "جهان قادر به حفظ تعادل خود نیست" تا اولین بامداد شعرت را باد برای کتیبه های زاگرس پیر آواز کند و گوش ماهی های دریا، زیر پایت را فرش کنند، تا صدای دور ماه، خواب تازه ی چشمت را نبرد و بدانی که این همه سال، بکارت خورشید تنها قداستش بوده و با این همه چه عظمتی دارد مادر. پس اندوه سینه ات را بر گل قاصدک فوت کن تا به هر کجا که می خواهد برود، شاید که من هم پشت فنجان چای ام، خواب طلایی دستی را ببینم که کنار ایستگاه، گل داده است. کسی چه می داند؟ شاید وقتی چشم به ایوان بیاندازی، بهار آنجا باشد و موج ترانه ات بر صفحه ی دریا پارو زند و یوزپلنگان، البرز را تا تو، و تو را تا شانه ی زاگرس بدوند و سهم پرندگان شعرهای تو باشد و سهم تو از این جهان، واژه های زلال و آرام رود.
پس آقا اجازه! هنوز چمدانم از خواب های روشن خالیست. آقا! لطفاً پرده ها را کنار بکشید تا امتداد خیابان رویا چمدانم را پُر کند. تا ای مهربان تر از فروردین، جیب هایت از لبخند ترانه پر شود و از آبستن جنون شعرهایت، پرنده ای بپرد، تا گریه ی شب را بند بیاورد و بی قراری تو و دل را به دامن شعر بپاشاند، تا بیایی و ترانه ی روشن صبح را شکوفه باران کنی...
رسیدن به شعرهای تو اتفاق ساده ای نبود، وقتی علف ها قد کشیده اند تا مرز درخت شدن!!!، اما من از روی پل گذشتم، با انبوه درختان ایستاده و این آغاز شعر بی نام توست. آسوده باش و پلاک بی نشان را بر گردن مرغ هزار آواز بیاویز تا خاطره را برایت مویه کند و شعرهای بی نشانت را تا پشت پنجره چشمان همسرت، بال بال زند و اتصال آبی ات را با باد و باغ جشن بگیرد، تا بانو شود و پلاکی از مهربانی به گردنت بیاویزد تا دیگر دلتنگ پلاک بی نشان نشوی، تا در عریانی هوا دل به او خوش کنی و غرور و غیرتت را سنگ پریشان هیچ شعری نشکند و شاه کلید تمام قفل های شعرت را بیابی. وقتی صدف برایت آواز می خواند؛ انتظار تمام شده است، پس ابر را به آغوش گیر تا اشک شوق بر گونه هایت روان شود و تا صمیمیت باران، نیلوفرانه از این سراب بگذر...
گریه کن تا غربت غروب؛ تا دعوت دوباره باران، تا شیهه ی تفنگ و بلوط، برای ترانه های گلوی مادر بزرگ، تا دلارام زخمه ی تار شعرها...
آری! چیزی فراموش نمی شود در آنهمه فردا که در راه است و می آید، و سهم کلانت را از جهان که چشمهای مادر برایت به ارث گذاشته است، و تمام فرداها را که از بر باشی، رویا هایت به شکوفه ی اشک مزین می شود و سیب جهان سهم کرم ها...
نگاه کن! چه قدر تنهاییم، با اینهمه وقتی به هم می رسیم، سلام می کنیم. شب رویا می بافیم و روز از پلکان واژه ها بالا می رویم و شعر می گوییم، با این همه، سهم تو قاصدکی است که اشک هایت را در آسمان می چیند و سهم من شعرهای توست که بر لبانم شکوفه ی لبخند می نشاند.
حتی اگر حرفهای من، روزهای تو، حتی اگر آه های تو، های های من، صدای شکستن بدهد، حتی اگر رنگ شعرت پریشانی باشد، با اینهمه کولی ترانه های وحشی ات خواهم بود.

هیچ نظری موجود نیست: