مرا آتش به جان، بگذار و بگذر...

گمان کنم شهريار کوچولو برای فرارش، از مهاجرت پرنده‌های وحشی استفاده کرد. صبح روز حرکت، اخترکش را آن جور که بايد مرتب کرد، آتش‌فشان‌های فعالش را با دقت پاک و دوده‌گيری کرد: دو تا آتش‌فشان فعال داشت که برای گرم کردن ناشتايی خيلی خوب بود. يک آتش‌فشان خاموش هم داشت. منتها به قول خودش «آدم کف دستش را که بو نکرده!» اين بود که آتش‌فشان خاموش را هم پاک کرد. آتش‌فشان که پاک باشد مرتب و يک هوا می‌سوزد و يک‌هو گُر نمی‌زند. آتش‌فشان هم عين‌هو بخاری يک‌هو اَلُو می‌زند. البته ما رو سياره‌مان زمين کوچک‌تر از آن هستيم که آتش‌فشان‌هامان را پاک و دوده‌گيری کنيم و برای همين است که گاهی آن جور اسباب زحمت‌مان می‌شوند.
شهريار کوچولو با دل‌ِگرفته آخرين نهال‌های بائوباب را هم ريشه‌کن کرد. فکر می‌کرد ديگر هيچ وقت نبايد برگردد. اما آن روز صبح گرچه از اين کارهای معمولیِ هر روزه کُلّی لذت برد موقعی که آخرين آب را پای گل داد و خواست بگذاردش زيرِ سرپوش چيزی نمانده‌بود که اشکش سرازير شود.
به گل گفت: - خدا نگهدار!
اما او جوابش را نداد.
دوباره گفت: - خدا نگهدار!
گل سرفه‌کرد، گيرم اين سرفه اثر چائيدن نبود.
بالاخره به زبان آمد و گفت: - من سبک مغز بودم. ازت عذر می‌خواهم. سعی کن خوشبخت باشی.
از اين که به سرکوفت و سرزنش‌های هميشگی برنخورد حيرت کرد و سرپوش به دست هاج‌وواج ماند. از اين محبتِ آرام سر در نمی‌آورد.
گل به‌اش گفت: - خب ديگر، دوستت دارم. اگر تو روحت هم از اين موضوع خبردار نشد تقصير من است. باشد، زياد مهم نيست. اما تو هم مثل من بی‌عقل بودی... سعی کن خوشبخت بشوی... اين سرپوش را هم بگذار کنار، ديگر به دردم نمی‌خورد.
- آخر، باد...
- آن قدرهاهم سَرمائو نيستم... هوای خنک شب برای سلامتيم خوب است. خدانکرده گُلم آخر.
- آخر حيوانات...
- اگر خواسته‌باشم با شب‌پره‌ها آشنا بشوم جز اين که دو سه تا کرمِ حشره را تحمل کنم چاره‌ای ندارم. شب‌پره بايد خيلی قشنگ باشد. جز آن کی به ديدنم می‌آيد؟ تو که می‌روی به آن دور دورها. از بابتِ درنده‌ها هم هيچ کَکَم نمی‌گزد: «من هم برای خودم چنگ و پنجه‌ای دارم».
و با سادگی تمام چهارتا خارش را نشان داد. بعد گفت: - دست‌دست نکن ديگر! اين کارت خلق آدم را تنگ می‌کند. حالا که تصميم گرفته‌ای بروی برو!
و اين را گفت، چون که نمی‌خواست شهريار کوچولو گريه‌اش را ببيند. گلی بود تا اين حد خودپسند...
پي‌نوشت: شهريار کوچولو گفت: در دنیا باید مواظب هر چیز بود تا خطرناک نشود، حتی یک گل! آری! حتی گلی کوچک هم گاهی می تواند خیلی خطرناک باشد. و آن هنگامی است که او مثل درخت بائوباب در قلب آدم ریشه زده باشد، و آن گاه است که می تواند همه وجود آدم را فرا بگیرد، و هنگامی که خواسته باشی از او دور شوی تو را به سوی خودش می کشد و اگر مجبور باشی او را ترک کنی همیشه غمگین خواهی‌بود...
                                              و.مایاکوفسکی 


هیچ نظری موجود نیست: