براستی صلت کدام قصیده‌ای ای غزل!!!

انسان از آن چيزي كه بسيار دوست مي‌دارد، خود را جدا مي‌سازد. در اوج خواستن نمي‌خواهد، در اوج تمنا نمي‌خواهد. دوست مي‌دارد اما در عين حال مي‌خواهد كه متنفر باشد. اميدوار است اما اميدوار است اميدوار نباشد. همواره به ياد مي‌آورد اما مي‌خواهد كه فراموش كند.
چرا اينقدر در برابر ابراز قدرت ضعيفم؟ اين ضعف من از كجا مي‌آيد؟ از پدرم، مادرم، وطنم...!

هي... بايد بتونم تكه‌هاي زندگيمو كنار همديگه بذارم، ببينم از كي رابطه‌ام با تو خراب شد... تا چند وقت پيش كه همه چيز خوب بود، عالي بود، عاشقانه بود. چرا خراب شد؟ از كي؟ از كجا شروع شد؟ از وقتي كه رفتي سراغ...
من مرتب شيلنگ تخته مي‌ا‌ندازم ولي به هيچ جا نمي‌رسم... دارم فرو مي‌رم... من ديگه به هيچ چي اعتماد ندارم، به هيچ چي اعتقاد ندارم، دارم هدر مي‌رم. يه موقعي فكر مي‌كردم به گهي مي‌شم، اما هيچ پُخي نشدم... آويزونم. آويزون.
چي كار كنم؟ ما آويخته ها به كجاي اين شب تيره بياويزيم قباي ژنده و كپك زده‌ي خود را؟
"مرا تو بی سببی نیستی، براستی صلت کدام قصیده‌ای ای غزل"... من عاشقم...

آزمـــودم عقل دور انــــــديش را                                
بعد از اين ديوانه سازم خويش را

چرا نمي‌تونم فراموش كنم؟ جنون الهي... به سر عشق چي اومد؟ عشق به نفرت تبديل شد؟... حالم داره بهم مي‌خوره... نترس... بذار عصباني بشه... نترس از دشمنت... نترس.
اگه مي‌دونستي هنوز چقدر دوستت دارم!!!... خدايا! خدايا يه معجزه! براي من يه معجزه بفرست! مثل ابراهيم! شايد معجزه من يه حركت كوچك بيشتر نباشه، يه چرخش، يه جهش؛ يا اين طرفي! يا اون طرفي!... ترسو... ترسو... احمق... جرأتشو نداري؟! مگه ديگه چي مونده... بزن برو.
خدايا! خدايا چقدر خسته‌ام... ديگه طاقت ندارم... چي مي‌شد اگه همه چيز اون جور كه من مي‌خواستم مي‌شد... همه جا صلح و آشتي... همه جا عشق و صفا!



هیچ نظری موجود نیست: