دلتنگ توام... پشت پرچين خيال، منتظرت مي‌مانم...


  • من اناری را، می‌کنم دانه،
  • به دل می‌گویم:
  • خوب بود این مردم،
  • دانه‌های دلشان پیدا بود.
  • می‌پرد در چشمم آب انار:
  • اشک می‌ریزم...
با اولين باد پاييزي راهي شدم تا زمستان را نبينم، تا با اولين باد بهاري بازگردم...
گفته بودي آب از آب تكان نخواهد خورد اين بار رفتنم هم... گفته بودي تا آمدنم دلت لك خواهد زد و دستت به هيچ كار نخواهد رفت... گفته بودي ترانه‌هاي با‌ هم‌مان را بي من زمزمه مي‌كني و بس مي‌نشيني به راه رفته‌ام... گفته بودي بر فرش زمين، تمناي آمدنم را نماز خواهي خواند و بر ماه شبهاي بي ستاره‌ات دخيل خواهي بست... گفته بودي با آبهاي جاري جوي‌هاي سر به زير، سياهي تمام ثانيه‌ها را خواهي شست...
آن روز بايد مي‌گفتمت كه حوالي كابوس خواب‌هايم، كسي پرسه مي‌زند... بايد مي‌گفتمت كه نرفته باز خواهم گشت، بايد مي‌گفتمت كه انتظارت به درازا نخواهد كشيد... بايد مي‌گفتمت تو كه قصد رفتن داري، اينهمه حوالي خيال من پرسه مزن... بايد مي‌گفتمت كه اينهمه بي‌عاطفه از عاطفه سخن مگوي... بايد مي‌گفتمت كه اينقدر پشت اين سايه سياه مخوف كمين نكن...
پاييز تمام نشده، نرفته باز گشته‌ام، اما تو گويي، با باد پاييزي هزار سال پيش رفته‌اي... عزيز رفته، آن روز كه دست از ديدگانم كشيدي، آفتاب حقيقت بر من تابيد و اينك حقيقت بر من آغوش گشوده تا در برش بي‌آرامم...
جان دل، راه رفته‌ات بي‌خطر...




هیچ نظری موجود نیست: