پيش از آنكه بيايي، رفته‌ام...

پيشاني‌ام بر خاك بوسه مي‌زند، كمر راست مي‌كنم تا بازت ببينم. پاييز كه بيايد، چون برگي خزان زده، زرد مي‌شوم، گُر مي‌گيرم و آتش مي‌شوم. شِكوه نكن كه قرارمان اين نبود؛ كه بي‌قرار تمام قرارهاي بي‌قرار شده‌ام. دلتنگ شعرهاي نسروده‌ام. بي‌تاب لحظه‌هاي نيامده‌ام.
پيشاني‌ام بر خاك بوسه مي‌زند، كمر راست مي‌كنم تا بازت ببينم. دلم براي غربت ابرها، مي‌گيرد. پايين كه نيامدي؛ دستم را بگير تا بالا بيايم. پيش تو كه باشم، هيچ جنبنده‌اي را، نيازم نيست.
پيشاني‌ام بر خاك بوسه مي‌زند، كمر راست مي‌كنم تا بازت ببينم. مگر نه اينكه ميلت يكي شدن است، تا بي‌ميلت نشدم، آغوش بگشا... گيسوان پريشانم طلبكار بوسه‌اي گرم و ساده است، از جنس همان بوسه‌اي كه روز نخست، حواله‌اش كردي. هوايي‌اش كردي...
كمر راست كرده‌ام اما هنوز پيشاني به "خاك پذيرنده" مي‌سايم. افسوس اما؛ سوزن‌بان پير، سالهاست كه ديگر گوشش بدهكار هيچ سوت قطاري نيست. ما فراموش شدگان اين ايستگاهيم. 



هیچ نظری موجود نیست: