عمري زلال در بوسه‌اي طويل بر ديوان


دلم جا مانده لاي كتاب حافظ
از يلداي سالي دور و سرد...
امسال هم يوسف گمگشته
راه كنعان را نيافت
تا يعقوب چشم‌هايم
به راه بماند
تا خون به دل انار شود و
دستم به ياقوتش نرود
"صبر كن!
در راه است..."
كسي در گوشم مي‌گويد
مي‌دانم اما
هزار پاييز هم كه بگذرد
آب از آب تكان نمي‌خورد
تو در خاكي
از ماه مصيبت‌!
در سالي دور و سرد
كه "سگي لاشه‌ي خورشيد را به دندان
بر خاكروبه‌ي آغل آسمان مي‌كشيد."

 - بيتي از تفأل يلدايتان را اينجا به يادگار بگذاريد..
 - پشت به باد نشسته‌ام تا مویه‌ام را به زوزه‌اش نیالاید... خیالت جمع که ناخن‌هایم را یکجا کشیده‌اند و جای خون آمیخته با جان، قطره قطره هوس صدایت و نگاهت، یک در میان می‌چکد از آن. هزار حرف نگفته و درد مگو و قطره قطره... عذاب علاقه‌ای مقدس شده که هر چه اصیل‌تر، تازه‌تر... دنیا تریبون شکوه‌های طویل و فریادهای خفه و تمدن‌های خاک گرفته و تعاملات اجتماعی بی‌رویه و تنهایی‌های مدام شده... باد خبرچینی‌ات را می‌کند و تو لبخند می‌زنی و فریاد می‌کشی و مشت می‌کوبی... تمام شب را کسی نبود... تو هم نبودی... تنها صفحه ات بود و تنها من... شمارش معکوس شروع شده و تیک تاک ساعت شنی درآمده... دلم شمع توت فرنگی می خواهد و سایه بازی و دود سیگار اُلترا لایت و شراب هفت ساله‌ی چشمهايت... یادت نمی آید! آن شب تا صبح اشکت را بوسیدم...


هیچ نظری موجود نیست: