مرگ

عصر شنبه٬ دهم دیماه٬ خبر دار شدم که یکی دیگر از آشنایان٬ در تنهایی٬ دار فانی را وداع گفت. با عجله خود را به آنجا رساندم و پیکر بی جانش را٬ تا آمدن ماشین نعش کش بهشت زهرا٬ به تماشا نشستم. جالب آنجا بود که در سال روز تولدش٬ تولد دوباره را تجربه کرد٬ در تنهایی و آرامش! چه سعادتی! صبح یکشنبه برای مراسم تشییع جنازه به بهشت زهرا رفتم٬‌ حالم بهم میخورد از اینهمه مرده پرستی و جیغ و فریاد. کنجکاو دیدن غسال خانه شدم و به اصرار٬ همراه یکی از دوستان به قسمت شستن خانم ها رفتم. وای که چه تعفن انگیز! سر در نمی آورم که این همه خشونت برای چیست؟ سنگ پا روی ناخن های لاک زده؟ روی خال کوبی ها؟ نمی دانم و نمی فهمم. کافور٬ صدر؟ پنبه در حلق و دهان و...؟ کفن سفید؟ خدا را شکر میکنم که زنده ام. دوست ندارم اینجا بمیرم. این مراسم مرا به وحشت می اندازد. براستی قانون خدایی ما اینگونه حکم میکند؟

هیچ نظری موجود نیست: