تقدیر تهی مانده


آرزوهای کوچک، رویاهای خام و تمایلات احمقانه من، چونان پلی است سوق دهنده بسوی همه ناکامیهای زندگی ام. خسارات ناشی از آن، قابل جبران نخواهد بود. تنها می توان سری جنباند و نفس را با همه توان به قعر بی ثباتی رساند. دنیایی رنگارنگ با همه سیاه و سپیدی، زمینی هموار با همه ناهمواری و دلهایی صادق با همه ریاکاری، این است آنچه که باید بعد از سالها بی ثمری به نظاره نشست. دلتنگی های آدمی، فریادهای خفته در گلویی است که یارای تحقق یافتن را از دست داده و چونان غباری نا شکیب در فضای خالی از تهیج محو می شوند. همین که به دنیا می آییم در معرض قضاوت قرار می گیریم. تسلیم محض پیشامدها می شویم. مظلومانه در مقابل جبر زمانه سر خم می کنیم که گویی از خود اختیاری نداشته ایم. آرزوهای من چونان جوانی ام ناکام ماند و رویاهای خامم، نپخته مرد. تمایلات احمقانه ام مرا به بن بست خیال رساند و تنها گذاشت. چنان محو در سرنوشت شومم  که اختیار بی هیچ صدایی از کنارم می گذرد و من بی اختیار می مانم. کلمات در هم ریخته ذهنم مرا به بازی گرفته اند و راه بیان همچنان مسدود است. این است تقدیر تهی مانده من... و در نهایت گزلیک مرگ بر قلب فرو خواهد آمد و سگ کش روزگار خواهم شد.

هیچ نظری موجود نیست: