رهایم کنید...


حوصله ام را سر می برند این آدم های آدم فریب. خسته ام از شلوغی این جمعیت دوره گرد. بیزارم از سماجت آدم ها در ایجاد رابطه پنهان. دلتنگ تنهایی بی آزار خویشم. رهایم کنید... هوا می خواهم. بند آمده در من نفس. حس نوع دوستی، مرا به تهوع می اندازد. ملولم از تقرب. رهایم کنید... دلگیرم از لحظه های به دیروز پیوسته، لحظه های ابهام انگیز. دلواپس ثانیه های در پیش ام. می خواهم سفر کنم، به عبادتگاه زنبق ها. میخواهم با سوسن ها، قنوت سبز بگیرم. می خواهم صداقت شبنم را در سپیده دم، با سر انگشتانم، لمس کنم . رهایم کنید... نگاه کنید، دو مردمک سیاهم را دیگر توان خیره شدن نیست!!! دستانم دیگر واسطه هم آغوشی نخواهند شد!!! دیگر هرگز، رد قدم هایم بجا نخواهد ماند!!! رهایم کنید...

مناجات

عرب الله و عجم خدا، نام نهادت. اما من چه به نامم ترا که برایم ناشناخته ای؟ روزها و شبها در گذرند و تو همچنان شگفت انگیز و دست نیافتنی!!! گاهی می بینمت. گاهی می شنوم، لمس می کنم، می بویم و مزه مزه می کنم ترا. به یقین، حجم کروی زمین، گنجایش عظمتت را ندارد و حجم کروی مغز، ظرفیت شناختت را. چه بی تابم در این زیستگاه! چه نیازمند! چه نا توان! خطوط دستانم ترا معنا می کنند و من نمی فهمم. نیاز دست نیافتنی دست یافتن تو، تا همیشه با من هست؟؟؟ نیک میدانم، توان مقابله در من نیست. می خواهمت. بر من فرود آی که دیرگاهیست دست نوازش به سر نداشته ام. محتاجم به فراموش نشدن. مرا در این سرگشتگی محو نگردان. از یاد مبر که به خود نیامدم و به خود توان رفتنم نیست. مرا به خود وامگذار...

عاصی


روباه صفت، پنجه در خاک می نهیم تا رد انسانیت خود را به جا گذاریم، به نامی تاریخی و ماندگار. روابط ریاکارانه را آنگونه با صداقت در آمیخته ایم که خود به باور آن رسیده ایم. رندانه، افتخار اینگونه زیستن را ارج می نهیم. اینک عاصی از آنچه بر من گذشت، قصد آن دارم تا تمام خطوط منتهی به دروغ را قطع نموده، تا دیگر بار، بذر راستی در من به جوانه در آید.

من نه منم!


تاب نمی آورم این روزگار را، که خشم راه گلویم بسته. به نمایش می گذارم همه ناتوانیم را در بیداد زمانه، بی پرده آخر. قلم به کاغذ می سایم تا به بازی در آیند، مبتدا، خبر، فعل، فاعل و من!!! این روزها، فرصتیست بر من در اندیشه ای نا تمام. هپروت واقعیتی تلخ. مخروبه زیستگاه آدمیت در پس تهاجم اشکهای به تقدیر فرو چکیده. هوئیت به ستوه آمده. هجم سنگین و سیاه مردمک های آویزان از شاخ و برگ های خزان دیده. گیج می شوم و به زانو می نشینم. دستانم به هرزگی به خاک می لغزد. بر می خیزم، به دار می کشم من را. این من در اندیشه غوطه ور را...

اصحاب رسانا

هی لبه تیز سیاست و رو آتیش می زارن٬ رو دلامون می کشن. آخ که اینهمه داغ و واسه چی٬ رو دلامون می زارن؟ شهد شیرین شهادت رو تو حلق جوونامون می ریزن٬ پا پس می کشن!

پاپتی قطعه های بهشت زهرا شده ایم. چله نشین سوگ های تمام نشدنی عزیزانمان. این حکایت تمامی ندارد که روزی به نام دفاع مقدس و روزی دیگر٬ تهاجم فرهنگی و سیاست بی رگ و ریشه و سهل انگاری مسؤالان فلان سازمان و انفجار قطار و آتش سوزی اتوبوس مسافربری و سقوط هواپیمای باربری مسافرکش... که این یکی از همه عجیب تر بود  پرواز بزرگ مردان رسانا با هواپیمای باربری C-130 ارتش٬ دقایقی بیش! بطول نیانجامید که به پروازی ابدی منجر شد . عروج ملکوتی و شهادت گونه! چه بگویم که از صلح نامه ۶۹ تا کنون٬ ده ها هزار تن٬ به سهل انگاری مسؤلان٬ به مقام شامخ شهادت٬ نائل گشته اند. این نیز دیری نپاید که غبار زمان به عادت بر آن بنشیند و به فراموشی رود که آن مادر پیر کارتن خواب٬ که چندی پیش صحبت از آن بود٬ همسر و مادر شهید است. دریغ و صد افسوس. دریغ مادرانی که تکه تکه های فرزندان به آتش کشیده شان را با بوی خاکستر پیراهنشان٬ شناسایی کردند و بریانی اندامشان را به تابوت نشاندند. افسوس مردانی که به هزار امید و آرزو٬ به ناچار و بی تقلا٬ به پرواز در آمدند٬ که رسم شهادت را دیگر بار٬ بجا آورند. یادشان گرامی٬ نامشان ماندگار...

آنجا!


آنجا که مرا٬ ترا٬ به هم پیوند زدند٬ آنجا که نگاهمان در بینهایت٬ تداخل یافت٬ آنجا که سکوت از بغض ترکیده مان شکست٬ آنجا٬ آنجا و آنجا ها که با هم٬ به هم پیوستیم در یکپارچگی بی نظیر دایره خلقت٬ آفریده شدن را دیگر بار٬ تجربه خواهیم کرد به یقین.

روشنفکری!

دوباره شروع شد. این حس در من حل نمی شود. تنها گاهی رسوب می کند. گاهی و کوتاه. امروز وقتی به وبلاگ سارای عزیز، سر زدم، صحبت از مردانی بود که خارج از حیطه تملکشان، با نگاهی امروزی، روشنفکریشان را به طبل می کوبند و با بادی به غب غب، مفتخرند که سیگار دوستان خانمشان را به آتش کشند و به کنسرت و تأتر و سینما روند و بوی ادکلنشان با بوی الکل در آمیزد و با چشمانی شهلا و دندانهایی ردیف، به مردم لبخند زنند و... اوه که اگر بخواهم به توصیف اینان در آیم، می شود قصه شبستری و از حوصله من خارج. اما همین افراد وقتی پا به چهار دیوار اختیاریشان می گذارند، رجوع می کنند به بوی گند عرق، بیژامه راه راه، عرق گیر از جنگ برگشته و باد روده و گلو و هوس هم آغوشی عاری از حس عشق بازی و... انگار؛ سیگار، الکل، کراوات، ادکلن، لباسهای مارک دار، دوستان دختر مدرن و هر آنچه که نشان شخصیت و روشنفکریشان است را به پشت در میگذارند، باشد برای فردا. 
چه بگویم که زبان کوتاه است در توصیف این همه روشنفکری درون شهری. و اما خانواده، اجتماع کوچک چهار چوب دار، مرکز ثقل سنت و غیرت، محیط بسته و نفوذ ناپذیر تملک با سند شش دانگ منگوله دار، که امروزه پایه اش به دروغ استوار است و حکایت از بی جنبگی صاحبانش دارد. مرد که سرشار از غرور و خودخواهی، رگ گردنش بنام غیرت ورم میکند و قانونش مردسالاری بی چون و چراست و زن که عاری از هرگونه حس زنانگی، تنها به فراهم نمودن نیاز شکم عادت نموده... هر دو که جز خدانگهدار اول صبح و سلام آخر شب، کلامی به صداقت بر زبان نمی آورند و به پنهان کاری روزمرگیشان مشغولند و غرق در برنامه ریزی اصولی برای روشنفکری های فردا. این است که در نهایت، زن عاشق قصاب محله میگردد و مرد واله خانم ارباب رجوع. این است روشنفکری امروزی ما. خط بطلان سادگی و صداقت و بی ریایی ما.

چند؟

به قول آن استاد ارجمند جامعه شناسی، شهر پر شده از مردان و زنان خیابانی. تفکیک گروه های اجتماعی مردم، سخت دشوار است. اگر بگویم بسان بازیگری که هر روز به ایفای یک نقش می پردازد، در آمده ام، دروغ نگفته ام، که روزی مؤمنه ای هستم و فردا فاحشه ای. روزی کودکی سرشار از هیجان و فردا سالخورده ای فرتوت. روزی مادری در اتوبوس پستان به دهان نوزاد نهاده و فردا باکره ای که از اولین هم آغوشی به دلهره افتاده. از این همه تضاد، در حیرتم! 
هرگاه که به شهر درمی آیم، هجوم بی وقفه نگاه های هیز و دست های هرز، مرا به ترس وا می دارد. هراس تهاجمی فراتر از این. چه بی شرمانه به بازی هوس نشسته ایم. دیروز مرا به پنج هزار تومان می خریدند و امروز به پشیزی و فردا به هیچ. به کدام واحد نرخ می گذارند این تاجران هوس باز آدم شناس؟ با کدام ترازو می کشند سنگینی تن را؟ به مثقالی چند؟؟؟