برای تو

قولت نمی دهم که آبی اگر بود، تکانش ندهم... بر مچ پاهایم حباب می نشیند و بی انتظار بخار می شود. انگشتانت کجاست تا باز پس دهمشان تاول تلنگری را که نه به قصد مرمّت، به پاس آهنگ موزون واژه گان، بر تنم نشاندی... من کد می دهم و تو فرار می کنی! پیشانی ام جای لبت را گل کاشته و رقص نور دیده گانم، مهیاست تا مقدمت را نور باران کند... کودک دل بهانه گیرت شده و به لبخند و نوازش دوستان، آرام نمی گیرد، به خواب هم نمی رود... گلویم پُر است از رازهای مگو... روایت تازه تری کن تا آتشفشان بغض هایم فوران نکرده... از سر شکم سیری است شاید که اشکهایم را یک در میان می چکانم بر گلهای یخی... می دانی چرا؟ مجال شکستن ندارم که تقدیر در آن بی مهارت نبوده. آینه گواه است، باور کن... کودکی را یک پله در میان جسته ام تا اینجا. اینجا که می گویم نه ایران مغموم و نه تهران دود گرفته ی مشغول و نه این صفحه ی به اصطلاح ارتباط جمعی منفور است. اینجا همان یک وجب خاک محکوم زیر پایم است... تقلا نخواهم کرد که دد زیسته ام. تو خوب می دانی چگونه! پاهایت را که دراز کنی، اینجا را هم دیگر نخواهم... چه خواهد شد؟ ندانم! تو نوشته هایت را به آتش کشیدی و من دانسته هایم را. برای آتش بازی چهارشنبه ی مرسوم ، دیگر هیچ ندارم. تو چیزی داری؟؟؟ قرار بود گوسفندی باشم که شیطان به جلد راه دادم و انسان شدم... خواستم ننویسم که گلوله هایت را بر گلویم رها کردی که گوسفند نباش.. می خواهمت این بار که هوااااااار کشیدی، طول جغرافیایی اش را کش دهی تا اینجا... می خواهم هواااااااارت را در خود ضرب کنم و آهنگی موزون بسازم... چه سخت شده است کشیدن بار اینهمه فعل و فاعل و مبتدا و خبر!!! راستی دانشمندان ثابت کرده اند که حالا خاصیت خبر رسانی کلاغ ها را، بوف ها به ارث می برند. سهم من و تو را هم شغال ها می خورند. شاید از سوء هاضمه مردیم. خودت را آماده کن...

هیچ نظری موجود نیست: