تندیس مرگ



قرار بود دوست عزیزم فرشاد، تندیسی از من به رسم محبتش بتراشد. برای این کار ابتدا لازم بود قالبی از من بگیرد. بنابراین با رزای عزیزم رفتیم خدمتشان، منزل دوست خوبمان مهرداد. ساعت حدود هشت کار قالب گیری آغاز شد. تکه های صورتم زیر گچ می رفت. به ترتیب چشم و دهان و گوشم بسته شد، تنها اتصالم به این دنیا دو سوراخ بینی ام بود که آنهم گویا بدش نمی آمد مسدود شود. باندهای گچی یکی پس از دیگری خیس می شد و روی صورتم می نشست، زیر قاب گچی خلسه ی عجیبی داشتم، اشک می ریختم و نمی ریختم، نفسم به شماره می افتاد و نمی افتاد، بغض می کردم و نمی کردم، حرف می زدم و نمی زدم، فکر می کردم و نمی کردم، نگاه می کردم و نمی کردم، می شنیدم و نمی شنیدم... قطرات آب روی باندهای گچی راه می دواند در رگهایم، آب سرد منقبضم می کرد و خون گرم منبسط. توان مقابله داشتم و آرام به بازی سرد و گرم روزگار نشسته بودم گویی. فشار بود و فشار. هر چه ضخامت قالب بیشتر، سنگینی بی امان و هجوم بی وقفه و مداوم کلمات پشت گلو مانده ام بیشتر. افکار ضد و نقیض زندگی، بی رخصت می آمدند، عرض اندام می کردند و چون بی دفاعم می دیدند، نیشخندی می زدند و گوشه ای تل انبار می شدند و صدای قهقهه ی خنده شان بلند می شد و گوشهای مسدودم را پر می کرد. می دانستم سخنشان چیست؟ صورتکهای سنگی این روزهایمان چه زیبا تراش خورده اند که پشت این نقاب چند وجهی سنگی، تهی مانده ایم از لطافت واژه ی انسانیت. به یکباره مهربان شدم، گویی عالمیان را یکجا فریاد می زدم؛ دوستتان دارم. هم آنها که بودند و خطوط در هم نوشتاری ام را معنی می کردند و هم آنها که ارتعاشات گلویم، گوشهایشان را زنگ می زد تا شاید چیزی از نو تجربه کنند. رویای تندیس به کابوس مرگ بدل گشته بود و بوی خاک گرفته بودم. سدر و کافورش را به بار بعد وعده دادم اما. حصار گچی، تنهایم کرده بود و دلم نمی آمد شلوغش کنم، میهمانی من بود و من، تنهایی با شکوهی بود. دلم می خواست روی صورت آن چند نفری که حضور داشتند دست بکشم و بگویم من هنوز هستم، این نشانه ی خوبی نیست. اما ماندم و به صداها گوش فرا دادم، زندگی از بعد سومش بود شاید که دلم را اینچنین می لرزاند. مثل جنازه ای یخ زده و گچی و سرد نشسته بر صندلی مرگ، از اینهمه صبوری در عجب بودم. رام تکه های گچی بودم و روزه ی سکوت داشتم. گاهی و فقط گاهی که محبتم گل می کرد، کاغذی سیاه می کردم که دلم برایتان تنگ شده آی اهالی آن ور دیوار، اما حقیقت نداشت، چون حرارت کلام به زبان آمده را نداشت، می گذشت و تمام می شد. فرشاد بر سر گچ پوشم دست می کشید، بی آنکه بداند، پس آن دیوار گچی آرزو می کردم کاش آن لحظه نیز، کسی باشد که بر سر کفن پوشم دستی به رسم محبت بکشد. رزا حس عجیبی داشت و لحظه های محصور شدنم را ثبت می کرد. مهرداد گاهی صدایم می کرد. سه ساعتی گذشت، اما نه با دقایقی شصت ثانیه ای. کار تمام شد. دوباره متولد می شدم، به مانند تازه جوجه ای که سر از تخم بیرون می آورد. حس زندگی، حس زیبای نگریستن، زبان گشودن، اتفاق افتاد، بیرون آمدم، کاش... سیگاری دود کردم، آبی به صورت بی رنگم زدم، بهت زده اما همچنان... تجربه ی خوبی بود، با همه ی کوتاهی اش، دوستش دارم. کم گفتم و بیش از اینها گذشت. کاش دنیای بی رنگ و بوی پس نقابهامان را فقط یکبار تجربه می کردیم...

هیچ نظری موجود نیست: