خاکستری در باد

قار قار کلاغ با موذن به تکبیر در آمد و منقارش مناره ی تقدس را بوسید. پایین بیا که پای رفتن ات، تمام راه را عبور خواهد کرد. کجای خوابت بودم که فرشته ی لبخند، صورتت را بوسید؟ تو که خشت خشت این خانه را دست کشیدی، چرا انگشتانت بر پلک هایم ماسید؟ قدیسان شهر، پرده پوش بال کلاغ شدند و زانوان من به هق هق عصیان نشکست. من این سوی الاکلنگ زمین، سنگین و باوقار، بی خوابم و تو ناز بالشت را زیر سر داری!! گفته بودم اینبار که پای قلم شده ام سیاه کاری کند، تمام واژه هایم را گِل خواهم گرفت و روی ماه را در جزر و مد و هیاهوی زمان خواهم شکست!! کجای بیداری ات بودم که شیطان هراس، مردمکانت را گشاد کرد؟ تو که کوچه به کوچه این شهر را پرواز کردی، چرا پاهایت بر شقیقه های من نشست؟ گناه بغض خفه شده ی زانوان من چه بود که دیگر قوزک پاهایم، دخیل هیچ امام زاده ای نمی شوند؟ ثانیه ها کوتاه نظر می کنند و سینه خیز مردود می شوند. کجای خواب و بیداریت بودم که خورشید، شکاف سینه ی آسمان را دو شقه کرد؟ تو که پای تک تک سجاده های پهن قلندر صفتان، جام مستی نهادی، چرا بد مستی مرا تاب نیاوردی و زبانم از حلق بیرون کشیدی؟ نه دل دل چیدن دارم و نه پاپتی کوچه پس کوچه های زمینم. ساعت از همین الان می گذرد و تمام سؤالها خبردار می شوند و کجایی؟ نمی ماند. آینه، چشم کم می آورد و سایه می اندازد بر آفتاب. دیگر فرقی نمی کند خواب و بیداریت، اصلاً بود و نبودت. حالا که آفت به جانم افتاده، کبریت به خرمن اندیشه ها می گیرم و بی تعصب می گذارم خاکسترم با باد برقصد.

هیچ نظری موجود نیست: