غیبت


خسته ام. صبح که شد، حسرت خوابی دلچسب همچنان در من باقی بود. تفکرات تنهایی روسو را برای بار چندم! می خواندم که صبح شد. کند پیش می رود. به گمانم خیال تمام شدن ندارد. چند روزی بیش به امتحانات پایان ترم نمانده و عذاب وجدان این تنبلی و بی مسئولیتی مرا شرمنده خویش نموده. گاهی فکر می کنم در انتخاب رشته تحصیلی حماقت کرده ام اما، تجربه سالها تلاش بی وقفه را نمی توانم بی فرجام بگذارم. گوشم از یاسین و هوشم از بی خیالی پر است. بی اختیار و مدام تکه ای از اولین شعری را که در 12 سالگی سرودم و طی سالهای بعد ویرایش نمودم٬ زمزمه می کنم که؛
 
آنجا تویی نشسته به کنج قفس
اینجا منم گرفتار مشتی هوس

دارم فکر میکنم که باید جای من و تو را در این شعر عوض کنم...
اینهمه مقدمه چینی از برای آن بود که شاید شروع امتحانات بهانه ای باشد برای غیبت کوتاه من. هر چند که هیچگاه به خود ننوشتم که واژه ها خود قلم به دست می گیرند در من...

هیچ نظری موجود نیست: