شوریدگی


پاره ای وقت ها، پا در ره ندانم کاری شگفتی می گذارم که دریغا، لحظه ای بیش مجذوبم نخواهد کرد...! این روزها، حس و حال عجیبی دارم! نمی دانم نامش را چه بگذارم؛ رمانتیک شدن، دلتنگ بودن، خلسهء روحانی، نبض عشق، لحظهء وصل یا شور پیوستن...! هر چه هست، چندان زیبایی می آفریند که در بیان وصفش ناتوانم. یاران، به فراق، گرد هم آمدند و من، کویر زدهء این بی هوشی غریبم. هجرت اجباری مرا به بازو گرفته و سخت می فشارد. آفتاب تیر در راه است و نمی دانم اینبار خود را به کدامین بهانه بر آغوش نگشوده اش بیاندازم؟ حضورت شفاف و پر رنگ تر از همیشه می نماید، از این روست شاید که رنگ فراموشی ات روز به روز کمرنگ تر می شود.
دوستی می گفت؛ لاله از دل بگو! چگونه از عشق سخن برانم که لذت هم آغوشی به ابتذالش کشیده؟ چگونه از نفرت سخن برانم که توصیفش بی مقدمهء عشق میسّر نخواهد شد؟ چگونه از پرواز سخن برانم که بالهای سیمرغ٬ به تردیدی شگرف بسته است؟ چگونه از دل بگویم که به سیخ تقدیر بی بازگشت کشیده شده است؟ تو بگو عزیز دل؛ چگونه فاصله واژه های به تحریر در آمده ام را پر کنم که خون دل می چکد از لابلای دندانهای به ردیف نشسته ام؟ تو بگو؛ اینهمه شوریدگی را به کدام لالایی دلنشین به خواب کشانم؟ تو بگو عزیز دل، تو بگو!؟

هیچ نظری موجود نیست: