تمنا

لحظات سختی را سپری می کنم. در انزوا محو گشته و به سکوت گوش فرا داده ام. خلسه عجیبی احاطه ام کرده و توان مقابله در من نیست. بی توجهی دیگران به خواسته هایم٬‌ آزار دهنده است و اندیشه آنکه تنها برای خود زیست می کنم٬‌ عذاب زیستن را در من دو چندان می کند. این زیستگاه٬ با آنچه میخواهم مطابقت ندارد. سرخورده لحظات سپری شده ام و حسرت در من تا گلو بالا آمده. وحشت فردا امان از من ربوده و گونه های بیمارم دیگر٬ یارای هدایت اشک گرم را ندارد. غم در من بیداد می کند و درد بزرگ بودن را٬ نمی توان حاشا کرد. دل مردگی و افسردگی را تا لحظه پایان٬ به دوش می کشم. اینگونه نوشتن٬ تنها راه خروج از این ورطه هولناک است٬ بر من خرده مگیرید. بودنم را تا واپسین دقایق متحمل شوید. شاید که دیری نپاید.

هیچ نظری موجود نیست: