نفهميدي كي خوابت برد؟!


وقتي حسي مشترك به دردي نامشترك داري، تنها راه گريز، نفسهايي‌ست كه اكسيژن بيشتري را به مغزت برساند. تاب مي‌آوري و دم نمي‌زني! كمر خم مي‌كني و موي سپيد. همين كه رها مي‌شوي، سيل خاطره‌هاي ريز و درشت غربال نشده، ويرانت مي‌كند، پس رهايي را از چه رو اين‌همه طلب داريم؛ براي مرور غم‌هاي كاري يا قي كردن لبخند‌هاي تلخ!؟
كاش خود را اختياري بود تا گره از ريشه‌هاي بي‌رگ مي‌گشود... يا لااقل دست كه دراز مي‌كرد خالي نمي‌ماند در اين‌همه نياز... تو خدايي نمي‌كني اين آسمان سياه و زمين سرخ را... شايد هم ما بندگي نكرديم و جهنم به خانه آورديم! طناب بگشا از پاهاي خسته‌ي اين‌ بندگان و برده‌گان بخت برگشته. غمنامه‌مان را تمام كن حتي به مرگ!!! چه هراس از عاقبتي كه آغازش درد بود و وحشت و خفقان و سياهي روح‌هاي عاصي از جسم‌هاي سرگردان، از تباهي زندگي!
وعده‌هايت را در سياه‌چال انبار و بعد از فساد در خاك چال مي‌كنند، كوره‌هاي نان پزي پر شده از خاكستر آدمي و هيچ باد و باراني نيست... تا بشويد و ببرد اين‌همه را... من اما خاكستر تن خود را هر روز در جيب حمل مي‌كنم و جان به جان آفرينت مي‌دهم با هر بي نبضي و بي نفسي...
كسي چه مي‌داند معناي اينهمه چيست! تو هم حتي! خود نيز!!! اين زمستان هم مي‌گذرد چون زمستان‌هاي ساليان پيش، اما تو را چه مي‌شود كه خواب خدايي‌ات را تمام نمي‌كني و چشم نمي‌گشايي؟... من حسي مشترك دارم به درد نامشترك آدميان...

هیچ نظری موجود نیست: