باز هم يك بازي...

امیرحسین دانشور، مرا به بازی داستان نویسی دعوت کرد که جا دارد از او تشکر نمایم... اگر چه از قواعد داستان نویسی چیزی نمی‌دانم اما دعوتش را بی‌پاسخ نگذاشته و اجابت می‌کنم... باید یک داستان مینیمال ۱۰۰ تا ۱۵۰ کلمه‌ای می‌نوشتم و پنج نفر از دوستانم را به بازی دعوت مي‌كردم كه نتيجه‌اش شد دو داستان كه البته دومي را دوست‌تر داشتم. داستان‌ها از این قرار است که:
۱- سه و چهل و پنج دقیقه و شش ثانیه، نبض ساعت نمی‌زد و مرده‌اش روی دیوار خاک می‌خورد، صندلی ننویی تکان می‌خورد و صدای ساییدن انحنای پایه‌هایش سکوت شب را می‌شکست. باد زوزه کشان بر پنجره می‌کوفت و مرد در عکسی کهنه بر قاب، روی میزی کوچک، سقف را می‌نگریست. زن دست‌های استخوانی‌اش را باز کرده بود و با چشم‌های خیس به او لبخند می‌زد، باد بر موهایش موج می‌زد و سرما بر گوش‌های پیرش سیلی. صندلی تکان می‌خورد و زن یک قدم به مرد نزدیک و یک قدم دور. زن به مرد چشم داشت و مرد به آسمان نظر... باد تمام قدرتش را به بازو گرفت، پنجره را باز و شمع روشن را فوت کرد و تلنگری به قاب کهنه زد، زن با دست‌های باز و موهای آشفته بر زمین افتاد... مرد از خواب پرید... نبض ساعت نمی‌زد، سه و چهل و پنج دقیقه و شش ثانیه...
۲- می‌رفت و زیر لب می‌خواند؛ "همه شب نالم چون نی، که غمی دارم" به پیر مرد رسید و صدایش را بلندتر کرد "با ما بودی، بی ما رفتی" روی نیمکت سنگی نشست و سیگاری آتش زد، پیرمرد تکیه بر عصای چوبی، به کودکی‌اش می‌نگریست، مرگ را باور کرده بود، دخترکی جوان و زیبا از میان‌شان گذشت، نگاهش هم قدم با او شد، تا دور دست... بازگشت و پیر مرد را ندید، تکیه بر عصای چوبی، جوانی‌اش را می‌نگریست و زیر لب می‌خواند "همه شب نالم چون نی، که غمی دارم" چشم‌هایش خیس شد و فریاد زد "با ما بودی، بی ما رفتی"...
دوستانی که دعوتند برای این بازی؛ مهرداد رحیمی، پروانه وحیدمنش، محمدامین عابدین، یرما و امید کیا... باقی دوستان هم به میل خود می‌توانند در اين بازي شركت كنند...

هیچ نظری موجود نیست: