هنوز فكر ميكنم بايد كودكي كنم اما اين روزها با سرعت ميگذره... دلم ميخواد بخندم، با صداي بلند، ريسه برم، خجالت نكشم كه بزرگ شدم، پاهامونو دراز كنم، چاييمو هورت بكشم، موهامو ببافم، نه! دُم خرگوشي ببندم، دامن كوتاه بپوشم، بدوم، قهقهه بزنيم، موهاي دوستامو بكشم، نيشگونشون بگيرم، قلقلكشون بدم، دلم يه عالمه گريهي پر اشك و هقهق ميخواد، عاشقيهاي بچگونه ميخواد، دلم ميخواد واسه پسر همسايه، نامهي فدايت شوم بنويسم و لاي كتاب رياضيم، واسه هميشه قايمش كنم، دلم عروسك ميخواد، بادبادك حصيري، فرفرههاي رنگي، بستني قيفي... دلم ميخواد تو پارك مسگرآباد گم بشم و يه خانم و آقاي مهربون، پيدام كنن و واسه آروم كردنم، برام يه عالمه بستني و پفك بخرن، دلم ميخواد تو امتحان علوم، فصلهاي سال رو فراموش كنم و ماههاشونو از ياد ببرم و تقلب كنم و سر صف مدرسه تنبيه بشم، دلم لك زده واسه نشستن رو پاهاي بابام و بوسهاي مامانم... اما حيف كه بزرگ شدم، خيلي بزرگ... يه سال بزرگتر! دارم دور ميشم... دلم! دلم لك زده واسه اين كارا... به هر كي ميگم، ميگه بزرگ شدي! خجالت بكش! اما آيا كسي از من پرسيد كه دلم ميخواد بزرگ بشم يا نه؟ چرا كسي نپرسيد؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر