ریشه های پوسیده


کودکِ دل، جوانه زده از شاخۀ کهنسالِ تناسخِ دایرۀ خلقت... از در و دیوارِ زمان بالا می رود ...می پیچد بر روزنِ خیال... وَهم انگیزترین سکوتِ تاریکی را به سبزینۀ امید، پیوند می زند... تلاطم بی امانِ لحظاتِ به دیروز پیوسته را در گلبرگ های صورتیِ فردا، ورق می زند... لالاییِ باد را در هم آغوشیِ بی واسطۀ شب، به نبضِ رگهای به صدا درآمده می برد... سیاهی شب را به شلاقِ ترکه های تَر و تازه می گیرد... آسمان را به فریاد می دَرَد... خروشِ سرکشِ عقده های نگشودۀ غروری کاذب، در پسِ هجومِ بی امانِ واژه های بی پردۀ آینه های دردار، مرا به آستانِ ریشه های گره خورده و پوسیده می کشاند که چنانیم و چنین!... یادت می آید که گفته بودم؛ تاب صفحۀ دوازده را ندارم!... رویَم سیاه که تمامَش کردم... و باز از نو... به ذِبحِ ابراهیم تن می دهم و به صفحۀ نخست باز... کاش قدرتِ سکوت، جاودانه بود، که دل بسته ایم به فرجامِ باختن... چه فرق می کند که گامهایمان کوتاه باشد یا بلند؟... آینه اینجاست... من نیستم... خیابان به راه... من ایستاده به تماشا... چه اصراریست که باشم!... همدوش... هم پا... هم سایه... هم آوا... هم کیش ...هم خویش... هم ریش... هم... اینجا که نمی دانم کجاست! پُر است از درخت هایی که ریشه های پوسیدۀ شان از خاک سر بر آورده... که سایه پهن کرده اند در تاریکی... بی خیالِ تبریزی... سایۀ تبریزی طلب دارم... سکوت ابدی ...ریشه در خاکِ بلوغی به تاریخ پیوسته...

هیچ نظری موجود نیست: