"سرطان زمان به جانم افتاده..."
درست همين جا، بر مچ دست چپ، تپش نبضم از حركت بازمانده، شايد از اين روست كه زمان را گم كردهام؛ پس و پيش ثانيهها را نميدانم، ميگذرند يا باز ميگردند؟! همينقدر ميدانم كه گمگشتهي خيالات موهومم، از گذشته تا فردا؛ بي حد فاصل...
اينگونه؛ اينجايم حالا و در گذشته سير ميكنم و به آينده اميدوارم. تقويمهاي كهنهي ساليان پيش را ورق ميزنم به جستجوي فردا و فرداها... اين ميان آنچه بر من مستولي ميشود، آهيست از نهاد بر آمده... آري!
هي روزگار نامراد، هي دلتنگيهاي جا خوش كرده در دل، هي بغضهاي فرو خورده، هي اشكهاي يكي يكي، تنها راه گريزم از خويش، همين واژههاي نابكارند كه افسار قلم به دست ميگيرند... چه شكايت!! چه گله!؟ شبهاي بي سحري را گذشتن و انتظار، انتظار سپيدهاي كه پشت هيچ كوهي پنهان نيست...
"دریغا از بی امان مردن..."
خاموش ميشوم به پا در مياني آواز تار و كمانچه، تنها به اشكي كه جاري نميشود از چشم و ميماند در حصار تنگ و تاريك مژگان...
آي دلآرا؛ خوش نشستهاي به دلآزاريم در زمستاني كه به نيمه رسيده و ابرهاي آسمانش بغض فرو ميخورند و تن ميدهند به نسيان زخمهايي كه كبودشان كرده...
خوش زخمه ميزني به تار و بد پود ميشوم به كرشمهي انگشتانت آهو چشم غزل گو، كه اين شراب، هم پخته و هم خام خوش است...
مخمورم به كنج خيس لبت، به شكوفهي نور چشمت، به لطف نازك زلفت، به حرور مرطوب تنت...
مخمورم...
مخمورم به...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر