تبر را رسالتی است به لمس تنه ی بی ثمر

دیوار سه تار می زند... آواز نمی خواند... من با لباس بالماسکه می رقصم... سکوت مویه می کند... هوار می شود... آوار می شود... انگشتهای پایم سنگین می شود... منحنی ام می چرخد... چای سرد می شود... تلخ می شود... من مست می شوم... کرم سیب می خورد... گاز می زند با پوست... این پا و آن پا می کند تا دالان تنگ بهاری را بگذرم... گیلاسها می پزند... من عرق می کنم... زنانگی ام کش می آید... تابش بی تاب می شود... سرش گیج می رود... می نشیند همین جا که حالا نشسته... کلاغ جای کرکس تیربار می شود... موریانه به صندلی می زند... عاری می شود از زاویه... مثلث تاریک خانه ام گرد می شود... پرده کنار می رود... دو آتش گردانم منعکس می شود بر اندام اثیری اش... شب می شود... پریشانی اش را گیس می کنم... صندلی در من فرو می رود... غفلت می کنم... لم می دهد... به بازوانم شانه می کشد... کدر می شوم... سه تار می زند... درخت می شوم... آب می آید... خرگوش هایم خیس می شوند... هراس بی واهمه ی ثانیه ای دیگر... گرومب گرومب می شود... از دهان می زند بیرون... یک انار می ماند بر درخت... هوار می کشد... تو هم باش... هستی... آب زیر پایت هم... هراس بی واهمه... می شویدت... فرسایش می یابی... کوتاه می شوی... آب می روی...فاصله می گیری... با انار... با درخت... زنبور نیشت می زند... بی هوش می شوی... خاک یک وجبی ام باتلاق می شود... فرو می روم... شاخه ی انار آن بالا... بال پروانه را می چینم... خواب پرواز می بینی... دست خدا دراز می شود... انار می چیند... تو پلک می زنی... انار می شکفد... خدا می رود... خورشید می آید... یک انار بر درخت مانده... دیوار عریان... آوز می خواند... درخت می رقصد... انار می لرزد... زنبور خدا را نیش می زند... خدا بی هوش می شود...

ادامه اش را با کمی تغییرات از اهورا آگر اینگونه می آورم؛

مردادی داغ، بهار را بخار می کند... هراس در نطفه خفه می شود... مولکولهای اتاق منهدم می شوند... هراس، کات می شود به تکرار گناه همیشگی... دل دل چیدن میوه ی ممنوعه؛ دیوار را پرچین می کند.... سیب نگاهش دزدیده می شود... زاویه های شکسته باز می شوند... اتاق لبریز پروانگی می شود... شعله شمع را باد می کشد... پروانه پیله می گیرد... خدا خورشید می شود... پیله بال در می آورد... هزار تاک خمار نشئه زیستن می شوند... تمام جغرافیای دلتنگی یک وجب زمین می شود... زمین زیر پاهایم تهی می شود... بی خیالی می شوم... دستانش به شعور حلقه می رسد... مدارها مغناطیس یک وجب زمین می شوند.... استوای فاصله، بی مرز می شود... اتاق پر از بلوغ می شود... جنون به بعد حقیری از فاصله می رسد... تو تکثیر می شوی در تپیدن پنجره ها... فاصله در بخار نفسها محو می شود... هراس در ترافیک شاخه ها انار می شود... شاخه می رقصد... دیوار فوران دریچه می شود... ترک بر می دارد... فرو می ریزد... آوار می شود... درخت می شود... گنجشک می شوی... درخت لانه می دهد... تو لم می دهی... او می میرد... تو پر می کشی... تخته سیاه می شود... تو عشق می نویسی؛ من پرنده ام... کلاغ پر... تخته سیاه فسیل می شود... تو باز می نویسی... دیوار دیگری می شوم... بودن را ضرب در نبودن می کنم... خیلی پیشتر از این ثانیه باید می بودم... تو پرنده... من یک تاک پر پیچک... پر انگور... تو هورینا می شوی... خدا به هوش می آید... کار از کار می گذرد... آب از آب تکان نمی خورد... خدا ککش هم نمی گزد...

هیچ نظری موجود نیست: