به روان بهنود شجاعی و نوجوانان ایستاده بر آستانه؛ صفر انگوتی، محمدرضا حدادی، امیر امرالهی،...


اپیزود اول: سلام عزیزکم
تو که کودکی‏‏ ات را پا به پای بزرگی من بازی می‏کنی و قصه‏ ات که با شب به سر می‏رسد و کلاغ‏ها که به خانه می‏روند، مشتی پول کثیف به کف داری و دست و سر کوچکت را بالا می‏گیری تا صورت من که بگویی مردی و مردانگی و نان‏ آوری را مادر با تو زاییده است... و من به کودکی‏ های دور خود بیاندیشم و بادبادک‏های حصیری و فرفره‏ های رنگی، که تو هرگز به دست نگرفتی و آبی آسمان را با آن از آن خود نکردی.

اپیزود دوم: سلام پسرکم
تو که قد می‏کشی میان شلوغی شهر و بازار کساد مهرورزی و تبلیغات دروغین "بگذاریم کودکان‏مان کودکی کنند" و گله نمی‏کنی از این‏همه حق پایمال شده ‏ات و سر به کار خویش، گل می‏فروشی و آدامس و کبریت و هزار چیز دیگر تعارف می‏کنی در قبال اسکناسی کثیف و سکه‏ هایی سرد و سیاه، تو که گنجشک رنگ می‏کنی به قفس و اقبال روزهای‏مان را می‏ سپاری به نوک‏های کوچک‏شان تا سال و فال و مال و حال و اصل و نسل و تخت و بخت، باشد اندر شهریاری بر قرار و بر دوام...

اپیزود سوم: سلام مرد کوچک بزرگ
تو که سرشار شده‏ ای از احساس و خواستن و توانستن در میان آن‌همه نداشتن و نتوانستن، وقتش رسیده ‏است تا میان آن‏همه عقده و سرخوردگی و کار و خیابان و خرابه، میان آن‏همه شخصیتی که شکل می‏گرفت و سهمی به تو نرسید، میان آن‏همه هنجاری که آموزش داده می‏شد و به تو بیش از "نا"یی از آن نرسید، وقتش رسیده‏ است، سنگی، شیشه‏ ای، دشنه‏ ای، بر گرده‏ ی همه‏ ی سال‏های فلاکت خویش زنی، وقتش رسیده ‏است کسی از جنس خود را فدای سال‏های سیاه کودکی‏ ات کنی، وقتش رسیده ‏است ندانم کاری کنی دلبندم.

اپیزود چهارم: سلام بزرگ مرد کوچک ایستاده بر آستانه
تو که میله می‏ بینی و قرار است زمان چون باد تو را پای چوبه‏ ی دار بکشاند، تو که کودکی نکرده مرد شده‏ ای و حُکمت نه از سوی آن‏که جان داد، همان‏ها که به کودکی روزی هزار بار جانت گرفتند، به فنا صادر شده است. آن‏قدر مرد شده ‏ای که مردان آویخته بر دار، تنت را نمی‏ لرزانند از ترس، هراس مرگ نداری می‏دانم، که زندگی را هزار بار مرده ‏ای، با همان‏ها که در جلوی کودک چشمانت، گلوی‏شان طناب مرگ را بوسید، حتی با همان‏ها که آزادی را پشت میله‏ های سیاه زندان، به یادت جشن گرفتند... زنده ‏گی را مرده‏ ای می‏دانم. کاش، کاش، کاشکی این‏همه فقر و درد و اشتباه و انتقام نبود، آن‏وقت تو هم کنار کودکی‏ های من کودکی می‏ کردی و با من قد می‏ کشیدی و درس می‏ خواندی و بزرگ می ‏شدی و لبخند می‏ زدی... البته نه این لبخند تلخ و کشنده ‏ای که حالا من به انتظار آزادی‏ ات به صورتم پهن کرده ‏ام.

اپیزود آخر: سلام مرد مرده‏ی بر دار...!!!



هیچ نظری موجود نیست: