سي سالِ بيپدر و سي سال بيپدري از پس روزهايي كه ذبح ميشود به دست بيصفت جلادان، به روزهاي بغض مادران شهيد... مادران شهداي جنگ تجويزي! مادران شهداي خاوران! مادران شهداي 18 تير! مادران شهداي خرداد امسال، نه بگذار بگويم؛ مادران شهداي 88! به اينجاي قصه كه ميرسم؛ غصهام ميگيرد، نفسم ميگيرد، بغضم ميگيرد، گريهام ميگيرد، ميگيرد و ميگيرد... دلم ميگيرد كه مادر من، نميتواند شروع نوشتهاي تازه باشد!؟
باران پاييز اين سالها را دوست ندارم، عجين شده با داغ دل ما اما! سالهاي غربت، سالهاي بيپدري ايران، بيپدري اين ستمگران و ستمديدگان، بيپدري من و تو و ما...
وقتي كه برادر به برادركُشي دل خوش ميدارد و ظالم به ظلم دل ميبندد، وقتي كه جهاد و شهادت در ميدان جنگ عليه دشمن تحميلي! بدل ميشود به اعدام و تيرباران و خاوران، وقتي كه گفتگوي تمدنها ميرسد به خونهاي ريخته بر تقويم 18 تير، وقتي كه مهرورزي ميكِشد به تير و شلاق و باتوم و تجاوز، دلت ميخواهد روي تمام تخته سياههاي دانشگاهها، نامهاي خونين ياران دبستانيات را حك كني... دلت هزار جور شعار و فرياد ميخواهد... دلت...
آري! سالهاي سياه بيپدري! لعنت به آزادي كه شعار و شعور اين روزهايمان، اين سالهايمان، اين سي سالِ بيپدر شده است. لعنت به تمام گلولههاي نشسته بر تن. لعنت به تمام باتومهاي شكسته بر تن. لعنت به تمام تركههاي خورده بر تن.
لعنت به تو آقا كه كودكيمان را به خيابان و كار و جوانيمان را به بيابان و اعتياد ميخواهي. لعنت به تو كه نميدانم زندان را دانشگاه ميداني يا دانشگاه را زندان. لعنت به تو كه جمهوريت نميخواهي و حكومت نميداني، كه سياست را با مديريت هم تراز كردهاي. لعنت به تو آقا كه انسانيت را قورت دادهاي و حيا را قي كردهاي بر تريبون سازمان دولي كه متحد است!!!
آري! لعنت به تو آقا كه دستم را به قلم، قلم كردي و پايم را به راه شكستي...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر