من دخترك كبريت فروشي را به آينه ميبينم كه دستهاي كوچكش را تقدير انكار ميكند و مژههاي خيسش را تدبير انكار نميكند. هيچ چراغي بر ايوان شبش نميسوزد، باد ميآيد و تاريكي را يكسر ميپاشد بر خواب شعلهي لرزان كبريتهاي خيسش. خورشيد به خوابش نميآيد و ماه در خسوف مادامالعمرش، مرگ را مزه مزه ميكند.
من دخترك كبريت فروشي را به آينه ميبينم كه پاي درخت سپيدار، روشنايي بيبديل وهم را، به عطر باران، رويا ميبافد و با خود ميانديشد؛ او كه دستش به آسمان ميرسد، هرگز به زندگي، هيچ گل سرخي را نبوئيدهاست... نگاهش مي كنم و در سينه فرياد ميزنم؛ مشكلترين پرسش اين زندگي، يعني تويي؟! يا خيال خوش خوش خيالي تو؟! هي ميگردم به آينه و از اينهمه تاريكي، هيچ چراغي روشنم نميكند!
من دخترك كبريت فروشي را به آينه ميبينم كه تنها پيراهنش ميداند بر سينهاش، چه رازي از لذت ليمو پنهان است و در آستينش، كبوتر خيسي را به خانه ميبرد! هر چه بود همين بود، او را نامي نبود و نشاني نبود... سرگيجهي سلولي معلول بود بر مغزي معيوب...
چادر شب را بايد كشيد تا رخسار از آب بگيرد و بر بام شبي بلند طلوع كند، دخترك كبريت فروش آينه...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر