من به آخرين نغمههاي مزامير عشق رسيدهام؛ بي انصاف... اگر مردهاي، بيا و مرا با خود ببر، اگر هم زندهاي هنوز، دست كم به خوابي، خيالي، خبري ده كه اين دل وامانده از عيش را از خوي و موي و روي تو، چيزي نماندهاست به جا... مگر نه اينكه وكيل واژههايم بودي، بيا و ببين چگونه در محضر حرفهاي سرسري، بيدفاع ماندهاند...
حقيقت از اين قرار است كه براي شستن رخت روياها، اين اشكها كفايت نميكند، هيچ بغضي هم به همراهي بر نميخيزد، بيا تا آرام بگيرم در ميان هر چه مرگ و هر چه حضور... بيا راهي براي گريز از اينهمه پرسش بيپاسخ نشانم ده... مرا با اينهمه شب، مدارايي نيست... مرا در اينهمه سايه، اميدي نيست... مرا به اينهمه رنج، مهري نيست كه عصرهايم را زمان به آخر ميرسد...
اينجا زني در انتهاي كوچهي زندگي، آوازت ميدهد كه گرگهاي بسياري ديدهاست كه از اندوه آهو باز ميآمدند... باورش دشوار است كه اينجا ماندنش بيفايدهست؟ پس به چاقوهايي نگاه كن كه دستهشان را ميبرند... او بدهكار هزار سالهي سرگردانيست. در وحشت واژهها زاده شده، با جراحت مزمن همخوابگي، در ترس بيسرانجام مدارا ميميرد... دير است ديگر، بيا.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر