"آوردهي بيگاه بارانهاي شمالي منم
رفتهي از هوش هر گريه در اين هوا،
از خوي و موي و روي تو... حالي،
حالي به حالي منم."
كتاب را ورق ميزنم، ميخوانم، كنارش ميگذارم، مينويسم و خط ميزنم به سبك خودم... زير لب آواز كودكيام را زمزمه ميكنم، اشك و لبخند را گره ميزنم، خاطرات مردهي دلم را زنده ميكنم به سبك خودم... بر سنگ فرش خيابانهاي پر تردد شهر قدم ميزنم، بر نيمكت بوستاني مينشينم به تماشاي آدمها به سبك خودم... به سيگارهاي پي در پيام پك ميزنم، رويا ميبافم و رشته ميكنم، ميگذارم بغضم ديناميت شود و ميبارم و سبك ميشوم به سبك خودم... شب آغوش تنگ ميكنم براي آن من ديگر، ميبويم و ميبوسم و ميخوابم به سبك خودم... من ِدر آينه را مينگرم، ميآرايمش، دلداريش ميدهم، ميبوسمش و برايش ترانهاي كهنه ميخوانم به سبك خودم... زير باران هاشور ميخورم، فرياد ميزنم، با پرندههاي مهاجر پرواز مي كنم به سبك خودم... روز و روزگار ميگذرانم، بيداري را به نداري، دل را به دلدادگي، عقل را به ناداني به سبك خودم... روز روزنامه ميخوانم، شب شبنامه، گريبان چاك ميكنم، غم ميخورم و دم نميزنم به سبك خودم... اما آه را به سبك تو ميكشم... پاييز را به سبك تو بو ميكشم... خواب را به سبك تو تعبير ميكنم... سكوت را به سبك تو معني... عشق را به سبك تو ترجمه... و دوستي را به سبك تو عشق ميورزم... آري به سبك تو زندگي ميكنم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر