"جهان پيرتر از آن است
كه بگويم دوستت ميدارم
من اين راز را به گور خواهم برد
مهم نيست!
صبحها گريه ميكند كودك همسايه
به جاي خودش
ظهرها گريه ميكند كودك همسايه
به جاي من
و شبها گريه ميكند كودك همسايه
به جاي همه
حق با اوست!
همهي ما بي جهت به جهان آمدهايم
جهان پيرتر از آن است
كه اين همه حرف،
كه اين همه حديث!"
عزيز رفته... قدر ندانستيم روزگار را و گذشتيم و گذشت از ما... اين روزها را به عمر نديده بودم و بيگمان نخواهم ديد... با اينهمه كم نبود و بيش هم... همان بود كه رفت... از اين عاشقي حيرانم و در چرايياش ماندهام... پس ميزنم دقايق در راه را... دلم سرد سرد است و آفتاب كم دارم... قرار اين نبود كه شد... مثل تمام قرارهاي بيقرار هميشه... آرامش را ميجستم و ويراني در راه بود... آمدم... همراه شدم... در سراشيب زندگي، زمين خوردم و برخاستم... نشان به آن نشان قوزك پايم... به زخم نازك گلويم... به مردهي دلم... با اينهمه آموختم كه بعد از اين به پاي هيچ آرزويي نيوفتم... به تمناي هيچ نشدنياي در نيايم... حالا غرورم را به دست نوازش گرفتهام تا شايد جبران خسارت نمايم... اگر چه در زندان تن پوسيدم اما حبس دنيا ميكشم تا نهايت رهايي... بيبهانه رفتي اما بهانهي خوبي به دستم دادي تا آنهمه خواستن را اصرار نورزم... ميروم... من مردهي دلم را هر روز بر دوش تشييع ميكنم... باران اين پاييز را دوست ندارم... مردهي دلم را سنگين ميكند... شانهام تاب سنگيني اين جنازه را ندارد... راه میروم... میروم در این سرمای خیس... شايد جايي در جادههاي جهان هم را يافتيم... جاي گله نميگذارم و با مردهي دلم ميآيم تا زندگياش را از تو باز پس گيرم... تا آن روز، من با دلتنگيهايم ميجنگم و تو كاش فراموشم نكردهباشي و به اين نتيجه رسيده باشي كه دوست داشتن و عشق ورزيدن تنهاترين و زيباترين حقيقت اين زندگي بود...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر