"براي چيدن آخرين جملهي جهان
كلمه كم آوردهام،
لطفاً حروف روشن رازداران را آزاد كنيد!"
اندوه عشق را سرمست ميشوم... اگر چه حس زنانگيام، آميخته با دوگانگي و دلدادگي، يگانگي و بيگانگي ميشود... سرسپردگان آسمانخراشهاي بيروزن، تصوير مبهم خورشيد پشت ابر را پشت پلك نقش ميزنند و من آينه دست ميگيرم تا قابت بگيرم بر ديوار زندگي... حتي اگر نامرئي... همين جا كه ديده نميشود...
زمين اين روزها خيلي مرد است كه اينهمه سنگيني را تاب ميآورد... و آسمان اين روزها خيلي زن كه مدام ميگريد... ماه ميآيد و به آينهي كهنهي بر ديوار چيزي ميگويد انگار از بوي كامل سپيدهدم... خورشيد ميآيد و به چشم سايهنشين چيزي ميگويد انگار از تابيدن بيخيال ماه... آسمان ميآيد و آهسته زير گوش من، چيزي ميگويد انگار از حرفهاي سرسري اين دو... مادرم بلند ميگويد: شما همه شبيه يكي شقايق سوخته، از آبي آسمان ميگذريد.
و تو پايين نميآيي تا به بالا كشانيم... نه... نه آمدن دلبخواه من بود و نه رفتن آوازي به اختيار تو... صبوري ميكنم و تنها به اين سرود ناشنيده، دست روي دست ميگذارم و پلك ميبندم "شايد كه جاودانه بماني كنار من"...