خراب، خرابِ خواب تو مي‌روم از گريه‌هاي بلند


"براي چيدن آخرين جمله‌ي جهان
كلمه كم آورده‌ام،
لطفاً حروف روشن رازداران را آزاد كنيد!"

اندوه عشق را سرمست مي‌شوم... اگر چه حس زنانگي‌ام، آميخته با دوگانگي و دلدادگي، يگانگي و بيگانگي مي‌شود... سرسپردگان آسمان‌خراش‌هاي بي‌روزن، تصوير مبهم خورشيد پشت ابر را پشت پلك نقش مي‌زنند و من آينه دست مي‌گيرم تا قابت بگيرم بر ديوار زندگي... حتي اگر نامرئي... همين جا كه ديده نمي‌شود...
زمين اين روزها خيلي مرد است كه اين‌همه سنگيني را تاب مي‌آورد... و آسمان اين روزها خيلي زن كه مدام مي‌گريد... ماه مي‌آيد و به آينه‌ي كهنه‌ي بر ديوار چيزي مي‌گويد انگار از بوي كامل سپيده‌دم... خورشيد مي‌آيد و به چشم سايه‌نشين چيزي مي‌گويد انگار از تابيدن بي‌خيال ماه... آسمان مي‌آيد و آهسته زير گوش من، چيزي مي‌گويد انگار از حرف‌هاي سرسري اين دو... مادرم بلند مي‌گويد: شما همه شبيه يكي شقايق سوخته، از آبي آسمان مي‌گذريد.
و تو پايين نمي‌آيي تا به بالا كشانيم... نه... نه آمدن دلبخواه من بود و نه رفتن آوازي به اختيار تو... صبوري مي‌كنم و تنها به اين سرود ناشنيده، دست روي دست مي‌گذارم و پلك مي‌بندم "شايد كه جاودانه بماني كنار من"...

من زنده به طعم همين تن‌ام!


"آورده‌ي بي‌گاه باران‌هاي شمالي منم
رفته‌ي از هوش هر گريه در اين هوا،
از خوي و موي و روي تو... حالي،
حالي به حالي منم."

كتاب را ورق مي‌زنم، مي‌خوانم، كنارش مي‌گذارم، مي‌نويسم و خط مي‌زنم به سبك خودم... زير لب آواز كودكي‌‌ام را زمزمه مي‌كنم، اشك و لبخند را گره مي‌زنم، خاطرات مرده‌ي دلم را زنده‌ مي‌كنم به سبك خودم... بر سنگ فرش خيابان‌هاي پر تردد شهر قدم مي‌زنم، بر نيمكت بوستاني مي‌نشينم به تماشاي آدم‌ها به سبك خودم... به سيگارهاي پي در پي‌ام پك مي‌زنم، رويا مي‌بافم و رشته مي‌كنم، مي‌گذارم بغضم ديناميت شود و مي‌بارم و سبك مي‌شوم به سبك خودم... شب آغوش تنگ مي‌كنم براي آن من ديگر، مي‌بويم و مي‌بوسم و مي‌خوابم به سبك خودم... من ِدر آينه را مي‌نگرم، مي‌آرايمش، دلداريش مي‌دهم، مي‌بوسمش و برايش ترانه‌اي كهنه مي‌خوانم به سبك خودم... زير باران هاشور مي‌خورم، فرياد مي‌زنم،  با پرنده‌هاي مهاجر پرواز مي كنم به سبك خودم... روز و روزگار مي‌گذرانم، بيداري را به نداري، دل را به دلدادگي، عقل را به ناداني به سبك خودم... روز روزنامه مي‌خوانم، شب شبنامه، گريبان چاك مي‌كنم، غم مي‌خورم و دم نمي‌زنم به سبك خودم... اما آه را به سبك تو مي‌كشم... پاييز را به سبك تو بو مي‌كشم... خواب را به سبك تو تعبير مي‌كنم... سكوت را به سبك تو معني... عشق را به سبك تو ترجمه... و دوستي را به سبك تو عشق مي‌ورزم... آري به سبك تو زندگي مي‌كنم.

من عادتِ آرام دقيقه شماري مغمومم!


"جهان پيرتر از آن است
كه بگويم دوستت مي‌دارم
من اين راز را به گور خواهم برد
مهم نيست!
صبح‌ها گريه مي‌كند كودك همسايه
به جاي خودش
ظهر‌ها گريه مي‌كند كودك همسايه
به جاي من
و شب‌ها گريه مي‌كند كودك همسايه
به جاي همه
حق با اوست!
همه‌ي ما بي جهت به جهان آمده‌ايم
جهان پيرتر از آن است
كه اين همه حرف،
كه اين همه حديث!"

عزيز رفته... قدر ندانستيم روزگار را و گذشتيم و گذشت از ما... اين روزها را به عمر نديده بودم و بي‌گمان نخواهم ديد... با اين‌همه كم نبود و بيش هم... همان بود كه رفت... از اين عاشقي حيرانم و در چرايي‌‌اش مانده‌ام... پس مي‌زنم دقايق در راه را... دلم سرد سرد است و آفتاب كم دارم... قرار اين نبود كه شد... مثل تمام قرارهاي بي‌قرار هميشه... آرامش را مي‌جستم و ويراني در راه بود... آمدم... همراه شدم... در سراشيب زندگي، زمين خوردم و برخاستم... نشان به آن نشان قوزك پايم... به زخم نازك گلويم... به مرده‌‌ي دلم... با اين‌همه آموختم كه بعد از اين به پاي هيچ آرزويي نيوفتم... به تمناي هيچ نشدني‌اي در نيايم... حالا غرورم را به دست نوازش گرفته‌‌ام تا شايد جبران خسارت نمايم... اگر چه در زندان تن پوسيدم اما حبس دنيا مي‌كشم تا نهايت رهايي... بي‌بهانه رفتي اما بهانه‌ي خوبي به دستم دادي تا آن‌همه خواستن را اصرار نورزم... مي‌روم... من مرده‌ي دلم را هر روز بر دوش تشييع مي‌كنم... باران اين پاييز را دوست ندارم... مرده‌ي دلم را سنگين مي‌كند... شانه‌ام تاب سنگيني اين جنازه را ندارد... راه می‌روم... می‌روم در این سرمای خیس... شايد جايي در جاده‌هاي جهان هم را يافتيم... جاي گله نمي‌گذارم و با مرده‌ي دلم مي‌آيم تا زندگي‌اش را از تو باز پس گيرم... تا آن روز، من با دلتنگي‌هايم مي‌جنگم و تو كاش فراموشم نكرده‌باشي و به اين نتيجه رسيده باشي كه دوست داشتن و عشق ورزيدن تنهاترين و زيباترين حقيقت اين زندگي‌ بود...

دلتنگ توام... پشت پرچين خيال، منتظرت مي‌مانم...


  • من اناری را، می‌کنم دانه،
  • به دل می‌گویم:
  • خوب بود این مردم،
  • دانه‌های دلشان پیدا بود.
  • می‌پرد در چشمم آب انار:
  • اشک می‌ریزم...
با اولين باد پاييزي راهي شدم تا زمستان را نبينم، تا با اولين باد بهاري بازگردم...
گفته بودي آب از آب تكان نخواهد خورد اين بار رفتنم هم... گفته بودي تا آمدنم دلت لك خواهد زد و دستت به هيچ كار نخواهد رفت... گفته بودي ترانه‌هاي با‌ هم‌مان را بي من زمزمه مي‌كني و بس مي‌نشيني به راه رفته‌ام... گفته بودي بر فرش زمين، تمناي آمدنم را نماز خواهي خواند و بر ماه شبهاي بي ستاره‌ات دخيل خواهي بست... گفته بودي با آبهاي جاري جوي‌هاي سر به زير، سياهي تمام ثانيه‌ها را خواهي شست...
آن روز بايد مي‌گفتمت كه حوالي كابوس خواب‌هايم، كسي پرسه مي‌زند... بايد مي‌گفتمت كه نرفته باز خواهم گشت، بايد مي‌گفتمت كه انتظارت به درازا نخواهد كشيد... بايد مي‌گفتمت تو كه قصد رفتن داري، اينهمه حوالي خيال من پرسه مزن... بايد مي‌گفتمت كه اينهمه بي‌عاطفه از عاطفه سخن مگوي... بايد مي‌گفتمت كه اينقدر پشت اين سايه سياه مخوف كمين نكن...
پاييز تمام نشده، نرفته باز گشته‌ام، اما تو گويي، با باد پاييزي هزار سال پيش رفته‌اي... عزيز رفته، آن روز كه دست از ديدگانم كشيدي، آفتاب حقيقت بر من تابيد و اينك حقيقت بر من آغوش گشوده تا در برش بي‌آرامم...
جان دل، راه رفته‌ات بي‌خطر...