با چشمها
ز حيرت اين صبح نابهجای
ز حيرت اين صبح نابهجای
خشکيده بر دريچهی خورشيد چارتاق
بر تارک سپيدهی اين روز پابه زای،
دستان بستهام را
آزاد کردم از
زنجيرهای خواب.
بر تارک سپيدهی اين روز پابه زای،
دستان بستهام را
آزاد کردم از
زنجيرهای خواب.
فرياد برکشيدم:
اينك
چراغ معجزه
مردم
چراغ معجزه
مردم
تشخيصِ نيمشب را از فجر
درچشمهای کوردليتان
سويي به جای اگر
ماندهست آنقدر،
درچشمهای کوردليتان
سويي به جای اگر
ماندهست آنقدر،
تا از كيسهتان نرفته تماشا كنيد خوب
در آسمان شب
پرواز آفتاب را
در آسمان شب
پرواز آفتاب را
با گوشهای ناشنوايتان
اين طُرفه بشنويد:
در نيم پردهی شب
آواز آفتاب را
اين طُرفه بشنويد:
در نيم پردهی شب
آواز آفتاب را
ديديم
گفتند: خلق نيمي
پرواز روشناش را آری
گفتند: خلق نيمي
پرواز روشناش را آری
نيمي به شادي از دل
فرياد برکشيدند:
با گوش جان شنيديم، آواز روشنش را
فرياد برکشيدند:
با گوش جان شنيديم، آواز روشنش را
باری
من با دهان حيرت گفتم:
من با دهان حيرت گفتم:
اي ياوه
ياوه
ياوه
خلايق!
مستيد و منگ؟!!
يا به تظاهر تزوير ميكنيد؟
يا به تظاهر تزوير ميكنيد؟
از شب هنوز مانده دو دانگي.
ور تائبيد و پاک و مسلمان
نماز را
از چاوشان نيامده بانگي!
ور تائبيد و پاک و مسلمان
نماز را
از چاوشان نيامده بانگي!
هر گاوگند چاله دهاني
آتشفشان روشن خشمي شد:
آتشفشان روشن خشمي شد:
اين گول بين
که روشنيِ آفتاب را
از ما دليل ميطلبد.
که روشنيِ آفتاب را
از ما دليل ميطلبد.
توفان خندهها...
خورشيد را گذاشته،
ميخواهد
با اتكا به ساعت شماطهدار خويش
بيچاره خلق را متقاعد کند
ميخواهد
با اتكا به ساعت شماطهدار خويش
بيچاره خلق را متقاعد کند
كه شب
از نيمه نيز بر نگذشته است
از نيمه نيز بر نگذشته است
توفانِ خندهها...
من
درد در رگانم
حسرت در استخوانم
چيزي نظير آتش در جانم پيچيد.
درد در رگانم
حسرت در استخوانم
چيزي نظير آتش در جانم پيچيد.
سرتاسر وجود مرا
گويي
چيزي بهم فشرد
گويي
چيزي بهم فشرد
تا قطرهاي به تفتگي خورشيد
جوشيد از دو چشمم.
از تلخي تمامي درياها
در اشکِ ناتوانيِ خود ساغری زدم.
جوشيد از دو چشمم.
از تلخي تمامي درياها
در اشکِ ناتوانيِ خود ساغری زدم.
آنان به آفتاب شيفته بودند
زيرا که آفتاب
تنهاترين حقيقتشان بود
احساسِ واقعيتشان بود.
با نور و گرمياش
مفهوم بي ريای رفاقت بود
با تابناکياش
مفهومِ بيفريب صداقت بود.
زيرا که آفتاب
تنهاترين حقيقتشان بود
احساسِ واقعيتشان بود.
با نور و گرمياش
مفهوم بي ريای رفاقت بود
با تابناکياش
مفهومِ بيفريب صداقت بود.
اي کاش ميتوانستند
از آفتاب ياد بگيرند
که بيدريغ باشند
در دردها و شادیهاشان
از آفتاب ياد بگيرند
که بيدريغ باشند
در دردها و شادیهاشان
حتي
با نان خشكشان
با نان خشكشان
و کاردهای شان را
جز از برای ِ قسمت کردن
بيرون نياورند
جز از برای ِ قسمت کردن
بيرون نياورند
افسوس
آفتاب مفهوم بيدريغِ عدالت بود و
آفتاب مفهوم بيدريغِ عدالت بود و
آنان به عدل شيفته بودند و
اکنون
با آفتاب گونهاي
آنان را
اينگونه دل فريفته بودند!!
اکنون
با آفتاب گونهاي
آنان را
اينگونه دل فريفته بودند!!
ای کاش ميتوانستم
خون رگان خود را
خون رگان خود را
من
قطره
قطره
قطره
قطره
قطره
بگريم
تا باورم كنند.
ای کاش ميتوانستم
يک لحظه ميتوانستم ای کاش
يک لحظه ميتوانستم ای کاش
بر شانههای خود بنشانم
اين خلقِ بيشمار را،
گرد حباب خاک بگردانم
تا با دو چشم خويش ببينند که خورشيدشان کجاست
و باورم کنند.
اين خلقِ بيشمار را،
گرد حباب خاک بگردانم
تا با دو چشم خويش ببينند که خورشيدشان کجاست
و باورم کنند.
ای کاش
ميتوانستم!
ميتوانستم!
"احمد شاملو"
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر