نقطه سر خط


یک دو سه، رفتی. حواست نبود اما، جای پایت یک در میان مانده بر تراشه های تندیس نتراشیده ام. تلاقی سه یک می شود؛ ما، نقطه سر خط
.
حالا تو رفته ای و ترانه هایت چشم براهم نگه داشته اند. ثانیه های رفتنمان را باد با خود برد و غبار تنهائی آورد. کاش می ماندی تا شانه هایت را دلی سیر می تکاندم، نقطه سر خط
.
مرکب زمان خاکستر سوختگان را بپا می کند، تاخت و تازی از این دست مرا یاد اسکلتهای تابوت به سر می اندازد و دلم می خواهد برای خودم کاری کنم. دلم! بیچاره... بیچاره دلم هی شلاق می خورد و رام نمی شود. اهلی شدن نداند که تمام عمر بر وحشتی دردآلود پنجه ساییده. جایی شاید دور ترک شنیده بود که "تو اگر دوست می خواهی مرا اهلی کن" این روزها اما حکمت دوستی را نیافته که اهلی شدن بداند، نقطه سر خط
.
شنیده ها را یاسین وار از دروازه های گوش می گذرانم و تورا که هیچ نگفتی می ستایم و با چنگ و دندان نگاه می دارم، نقطه سر خط
.
تیشه فرهاد بر تارکم فرود می آید و من، من می شوم، همان که دوست تر می داری، دلم را اما باید به حال خود بگذاری، خوب است که تیشه اش راه به دل ندارد که هر فرود آمدنی شریانهای وحشی اش را قطع می کرد و لاشه اش می ماند و کلاغ ها، نقطه سر خط
.
یادم رفت بگویمش که کلاغ ها قداست آنی از همبستری هوری و ظلمتند و من شبی به چشم دیدم بکارتشان را که در سیاهی شب و بالهایشان به حراج می رفت. کلاغ ها نجیب زادگان تبعیدی اند. شب گردهای عاصی اند که من حتی به اندازه یکی کودکشان نبوده و ندیده و نفهمیده ام، نقطه سر خط
.
جای کلاغ ها، سنگ هایت را بر من زن تا بت درونم را شکسته باشی و جاهلیتم را رسالتی دهی به نازک خیالی،  نقطه سر خط
.

هیچ نظری موجود نیست: