ساعت 12:37 دقیقه بامداد، تلفنم زنگ خورد و خواب از سرم پرید.
ساعت 3:15 دقیقه بامداد، فراتر از بودن بوبن تموم شد.
- هی با توام، پاشو برو نونوایی، دیر میشه، بابا گشنشه...
- مامان هم هر چی کار سخته انداخته گردن من بدبخت...
- آخی! دلت می آد؟ دیشب اینهمه راه، پاشُد اومد اینجا که تو رو ببینه، تو هم که خواب بودی!
- کاش بیدارم می کردی!
- می خواستم اما نذاشت، دلش نیومد، پیشونیتو بوسید و آبگوشتو بار گذاشت. آب و دون مرغ عشقای بابا رو هم عوض کرد، باورت میشه؛ دیگه دستاش نمی لرزید.
- لعنت به تو!
- قول داد که تند تند بهمون سر بزنه. حالا پاشو فدات شَم، به بابا فقط آبگوشت با نون سنگک تازه می چسبه.
- دلم براش تنگ شده
- کی پیشش بودی؟
- پنج شنبه مرغ عشقا بی تابی می کردن، گفت براشون تار بزن.
- آخی! حالا عصری واسمون تار بزن، دلمون وا شه.
- تا من نون بگیرم، تو هم وسایل هارو آماده کن.
- کاش مامان هم پیش بابا دفن بود.
- مرغ عشقا و تار یادت نره.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر