اینجور وقتها مامان میگه؛ دریا خطرناکه! بابا می گه؛ دریا طوفانیه! دریا ساکته! ساعت رأس هفت صبح صداش در می آد. هنوز تو فکر نگاههای دخترک محجّبه ی دیروزم! مثل موش کور، تونل رو واسه رفتن انتخاب می کنم، خانم معلم رو می بینم؛ چُسان فِسان کرده با روسری ابریشمی و عینک آفتابی روی موهای مش شده... موبایلم صداش در می آد، می پرسه؛ چی تو آزمایش خونت زیاده؟ فکر می کنم خُل شده و نگاه به جواب آزمایش می کنم و می گم؛ پرولاکتین... گیج خوابه... دسته ی آفتاب سوخته ی روزنامه های شرق و آفتاب یزد زیر بغلمه که می رسم. تو مسنجر توضیح می ده که پرولاکتین چیه و می گه که جای نگرانی نیست، اما من تو فکر نیمچه توله سگ های چرخ شدمم... میگه "دوتا چشم سیاه داری"... اما غیر از اون شب، همیشه چشمام... سیاه نبوده. اون یکی زنگ می زنه تا یادآوری کنه فردا 18 تیره، میگه؛ برنامه ات چیه؟ مثل همیشه بی برنامه می گذرونم. چه فایده وقتی صدام به گوش خودمم نمی رسه... میگه خاتمی قراره دوباره بیاد!! به خودم بد و بی راه می گم و قطع می کنم. پای هیچ حرف و حدیثی نمیشینم... مثل زنهای ویار دار دلم بوی هیمه می خواد با یه عالمه سیب زمینی کبابی زیر پل سیدخندان. مامان و بابا هنوز سر حرفشون هستند. کوچیک شدم تا مرز شش هفت سالگی، عروسک بی دست و پامو تا سینه تو خاک دفن می کنم و بهش سنگ می زنم؛ خون نمی آد. آب دهنمو جمع می کنم و تو صورتش تف می کنم؛ نازی گریم می گیره... حق با بابا و مامانه؛ باید یه سر برم تیمارستان؛ اساعه بر می گردم. راستی یکی نوشته بود دلش غنج می ره؛ حافظ می گه؛
عیب دل کردم که وحشی وضع و هر جائی مباش
گفت چشم شیر گیر و غنج آن آهو ببین
گفت چشم شیر گیر و غنج آن آهو ببین
هی مواظب چشم های عروسکت باش؛ دریا چشم در می آره... یه عالمشو تو این صندوقچه دارم، همه رنگ؛ بنفش، نیلی، آبی، سبز، زرد، نارنجی، قرمز... بابا می گه؛ دریا هیچ وقت آروم نمی شه، مامان گریه می کنه... خفه شو؛ مؤدبانش می شه؛ خفه شو لطفاً، گوش کن؛ هر چی آواز می خونم؛ صدام تو لوله ی آب حموم غرق می شه. پاشو بریم خونه؛ دلم عرق نعنا می خواد؛
- سگ دو نزن
- همین نزدیکیهاست
- نه بابا!! سال 82 بود، یادت نی آد؟ ماهش همینه...
- همه چیزمو دفن کردم تا یه روز گنج بشه، جاشو هم هیچکی نمی دونه...
- مگه نگفتی از شهرت بدت می آد
- آره خُب؛ گمنامه، کسی نمی فهمه کار من بوده، مثل یه بمب ساعتی می مونه، جونم که در بره، می ترکه... دیدی موقع تحویل سال تو تلویزیون بمب می ترکه... همون شکلیه دیگه... بمب... بعد یه عالمه تیله ی رنگی، مثل کاغذ رنگی های جشن تولد پارسال، پرتاب می شن تو هوا، همه هورا می کشن، من خر کیف می شم، دریا هم ذوق می کنه... طفلک لنگ در هوا داره پیر می شه... فقط چشم در می آره.
- ای بابا! با چشمها چی کار می کنه
- می ده به من تا بذارم تو صندوقچه، اگه بدونی چقدر خوشگل شده
- بزار و برو
- گم شم خوبه؟
دوباره اون یکی زنگ می زنه، از سیاست می گه؛ استفراغم می گیره... داد می زنم توالت عمومی کجاست؟ می گه؛ بغل خونه ی اون شهیدا... این دفعه بابا و مامان با هم گریه می کنن. پاشو بریم خونه؛ دلم دو تا چشم سیاه می خواد...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر