صلح - شعری از «رافائل آلبرتی»


بازگشت به سوی تو
                     
مادر!
بس دشوار است
پسرانت
ناراستند و آهن دل... نه؟
شایسته‌ی عشق تو نیستیم
اکنون که سایه‌ی نفرین‌شده‌ی شب جدایمان می‌کند
دورمان می‌کند
از قلبِ درهم فشرده/ تکیده و فرو ریخته‌ی تو
تاریکی
آوار می‌شود بر ما
سهماگین/ مرگبار/ شوم؛ -
تبری بی‌سیرت بر کنده‌ای بریده

ما را دستی نیست، می‌بینی؟
نه، ... این‌ها دست نیست
چنگالی‌ست درنده
پنجه‌هایی کشیده برای فشردن گلو
بر ابتدای خونراهه‌ای
که به تو می‌رسد
به تویی که می‌مویی و می‌نالی در تنهایی

دندان‌مان نیز نیست
تیغ‌هایی‌ست تیز
ناتوان از رسیدن به لب‌ها/ به صورتِ تو

مادر
زنجیره‌ی دردها
شب‌های کور
                
گذشت
و سپیده‌دمان ِ مرده زاد
                              
روزن ِ مسدودِ مرگ

آن چه بر ما رفت
                   
مادر
بس ناشدنی بود
چونان دور/ فراسوی مرز ِ زردِ وحشت
اما- و هنوز- تو
دل‌ بسته‌ای به رؤیای میرایت
رؤیایی که در آن
                   
فراموشی
دریاهای دیوانه را رام می‌کند
دل‌‌بسته‌ی رؤیایت هستی
به تکاپویی بی‌ترحم دچاری
                               
دایره‌ی تباهِ قدم‌های زندان
تکاپویی که می‌خشکاندت
خونت را می‌مکد

بازمان گردان مادر!

خمترک کن سوی ما
شاخه‌ی ناپیدا و ارجمند را
تا به دستان ِ کوتاهِ ما برسد
آن خوشگوارترین میوه
و بگذار تا آن روز
پوستِ تلخ را بشکافیم
زهرابه را تف کنیم
هسته‌ی تیزی که درون‌مان را خواهد خراشید
بیرون اندازیم
بیا باز با تو باشیم
به شادمانی در صلح
با دل‌هایی رها از اندوه

آلبرتی در دومین همایش بین‌المللی نویسندگان در صوفیه (پایتخت بلغارستان) - بهار 1979 میلادی - سال جهاني كودك، گفت: بگذارید کودکان (همه‌ی کودکان: کودکانی که جان‌شان را در اسپانیا، در جنگِ خوفناکِ جهانی دوم، در ویتنام و در بسیاری از نقاط جهان از دست داده‌اند) در نیروی رفتار ما، در واژه‌های مکتوب و در دست‌های امن ما، ضمانتی مطمئن برای زیستنی آزادانه و در آسایش بیابند. امروز نویسندگانی از کشورهای مختلف در این‌جا گرد آمده‌اند. بیایید همچنان شایسته‌ترین حاملان صلح باشیم، سفرای صلح، عدالت و آزادی برای همه‌ی انسان‌ها...

پيش از آنكه بيايي، رفته‌ام...

پيشاني‌ام بر خاك بوسه مي‌زند، كمر راست مي‌كنم تا بازت ببينم. پاييز كه بيايد، چون برگي خزان زده، زرد مي‌شوم، گُر مي‌گيرم و آتش مي‌شوم. شِكوه نكن كه قرارمان اين نبود؛ كه بي‌قرار تمام قرارهاي بي‌قرار شده‌ام. دلتنگ شعرهاي نسروده‌ام. بي‌تاب لحظه‌هاي نيامده‌ام.
پيشاني‌ام بر خاك بوسه مي‌زند، كمر راست مي‌كنم تا بازت ببينم. دلم براي غربت ابرها، مي‌گيرد. پايين كه نيامدي؛ دستم را بگير تا بالا بيايم. پيش تو كه باشم، هيچ جنبنده‌اي را، نيازم نيست.
پيشاني‌ام بر خاك بوسه مي‌زند، كمر راست مي‌كنم تا بازت ببينم. مگر نه اينكه ميلت يكي شدن است، تا بي‌ميلت نشدم، آغوش بگشا... گيسوان پريشانم طلبكار بوسه‌اي گرم و ساده است، از جنس همان بوسه‌اي كه روز نخست، حواله‌اش كردي. هوايي‌اش كردي...
كمر راست كرده‌ام اما هنوز پيشاني به "خاك پذيرنده" مي‌سايم. افسوس اما؛ سوزن‌بان پير، سالهاست كه ديگر گوشش بدهكار هيچ سوت قطاري نيست. ما فراموش شدگان اين ايستگاهيم.