بازگشت به سوی تو
مادر!
بس دشوار است
پسرانت
ناراستند و آهن دل... نه؟
شایستهی عشق تو نیستیم
اکنون که سایهی نفرینشدهی شب جدایمان میکند
دورمان میکند
از قلبِ درهم فشرده/ تکیده و فرو ریختهی تو
تاریکی
آوار میشود بر ما
سهماگین/ مرگبار/ شوم؛ -
تبری بیسیرت بر کندهای بریده
ما را دستی نیست، میبینی؟
نه، ... اینها دست نیست
چنگالیست درنده
پنجههایی کشیده برای فشردن گلو
بر ابتدای خونراههای
که به تو میرسد
به تویی که میمویی و مینالی در تنهایی
دندانمان نیز نیست
تیغهاییست تیز
ناتوان از رسیدن به لبها/ به صورتِ تو
مادر
زنجیرهی دردها
شبهای کور
گذشت
و سپیدهدمان ِ مرده زاد
روزن ِ مسدودِ مرگ
آن چه بر ما رفت
مادر
بس ناشدنی بود
چونان دور/ فراسوی مرز ِ زردِ وحشت
اما- و هنوز- تو
دل بستهای به رؤیای میرایت
رؤیایی که در آن
فراموشی
دریاهای دیوانه را رام میکند
دلبستهی رؤیایت هستی
به تکاپویی بیترحم دچاری
دایرهی تباهِ قدمهای زندان
تکاپویی که میخشکاندت
خونت را میمکد
بازمان گردان مادر!
خمترک کن سوی ما
شاخهی ناپیدا و ارجمند را
تا به دستان ِ کوتاهِ ما برسد
آن خوشگوارترین میوه
و بگذار تا آن روز
پوستِ تلخ را بشکافیم
زهرابه را تف کنیم
هستهی تیزی که درونمان را خواهد خراشید
بیرون اندازیم
مادر!
بس دشوار است
پسرانت
ناراستند و آهن دل... نه؟
شایستهی عشق تو نیستیم
اکنون که سایهی نفرینشدهی شب جدایمان میکند
دورمان میکند
از قلبِ درهم فشرده/ تکیده و فرو ریختهی تو
تاریکی
آوار میشود بر ما
سهماگین/ مرگبار/ شوم؛ -
تبری بیسیرت بر کندهای بریده
ما را دستی نیست، میبینی؟
نه، ... اینها دست نیست
چنگالیست درنده
پنجههایی کشیده برای فشردن گلو
بر ابتدای خونراههای
که به تو میرسد
به تویی که میمویی و مینالی در تنهایی
دندانمان نیز نیست
تیغهاییست تیز
ناتوان از رسیدن به لبها/ به صورتِ تو
مادر
زنجیرهی دردها
شبهای کور
گذشت
و سپیدهدمان ِ مرده زاد
روزن ِ مسدودِ مرگ
آن چه بر ما رفت
مادر
بس ناشدنی بود
چونان دور/ فراسوی مرز ِ زردِ وحشت
اما- و هنوز- تو
دل بستهای به رؤیای میرایت
رؤیایی که در آن
فراموشی
دریاهای دیوانه را رام میکند
دلبستهی رؤیایت هستی
به تکاپویی بیترحم دچاری
دایرهی تباهِ قدمهای زندان
تکاپویی که میخشکاندت
خونت را میمکد
بازمان گردان مادر!
خمترک کن سوی ما
شاخهی ناپیدا و ارجمند را
تا به دستان ِ کوتاهِ ما برسد
آن خوشگوارترین میوه
و بگذار تا آن روز
پوستِ تلخ را بشکافیم
زهرابه را تف کنیم
هستهی تیزی که درونمان را خواهد خراشید
بیرون اندازیم
بیا باز با تو باشیم
به شادمانی در صلح
با دلهایی رها از اندوه
به شادمانی در صلح
با دلهایی رها از اندوه
آلبرتی در دومین همایش بینالمللی نویسندگان در صوفیه (پایتخت بلغارستان) - بهار 1979 میلادی - سال جهاني كودك، گفت: بگذارید کودکان (همهی کودکان: کودکانی که جانشان را در اسپانیا، در جنگِ خوفناکِ جهانی دوم، در ویتنام و در بسیاری از نقاط جهان از دست دادهاند) در نیروی رفتار ما، در واژههای مکتوب و در دستهای امن ما، ضمانتی مطمئن برای زیستنی آزادانه و در آسایش بیابند. امروز نویسندگانی از کشورهای مختلف در اینجا گرد آمدهاند. بیایید همچنان شایستهترین حاملان صلح باشیم، سفرای صلح، عدالت و آزادی برای همهی انسانها...